داستانجسدهایبیحصاراندیشه

#داستان_جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_چهارده_ام

بهار گفت:‏
‏" مسخره بازی در نیار...ببین چی می گم بهت؟! اگه میخوای یه سامونی به اوضاع و
احوالمون بدی، همین الان پاشو بیا... بابام الان میاد کارت داره." ....‏
‏" عجب! من به همین خاطر این همه راه و کوبیدم اومدم، حالا ددی گرامی نمی تونن صبر کنن ‏من‎ ‎کارم و انجام بدم و بیام؟! بزار یه کم بچرخم حال و هوای روستاییم جاش و با حال و هوای ‏شهری عوض کنه، آرامش بگیرم و بیام. "... شیوا لبش و گزید و روش به سمت پنجره برگردوند ‏تا از نگاه سنگین امیر فرار کنه. صدای بهار که سعی در کشیدن امیر به سمت خودش داشت ‏میومد:‏
‏" امیر تو فقط با من به آرامش میرسی، خودت که میدونی ...میخوام قبلش با هم بریم یه جای
دنج و قدیمی تا منم حرفام و قبلش بهت بگم! دیر بیای دیگه هیچ وقت رنگ آرامش و نمیبینی
عزیز دلم! پس زود باش ...کجایی آلان؟! "‏
‏" یوسف آبادم..نه! نه! ببخش آریا شهرم. "... یه لحظه پشیمون شد از صداقتش:‏
‏" ببین حواسم و پرت میکنی، منم شهرستانی! خیابونا رو قاطی کردم. "... بهار اما گل گرفت:‏
‏" آخ گفتی یوسف آباد! یاد اون کافی شاپه افتادم که می رفتیم، یادته؟ من تا نیم ساعت
دیگه خودم و می رسونم اونجا، خدام به خداتِ اونجا نباشی امیر جونم! ... نباشی دست یکی ‏رو
از تو خیابون می گیرم و با خودم میبرم توو! " ..صدای خنده ی تلخ بهار، نیمه کاره قطع شد:‏
‏" الو الو ... صدات و ندارم! الوووو..... لعنتی شارژم ندارممممممم... صبر کنننن. "‏
دست و پای شل امیر شده بود، نفسش تنگ، حس می کرد مغزش از کار افتاده بود، هیچ ‏کاری از دستش بر نمی اومد...فقط آروم یه نگاه به شیوا کرد، فهمید اونم تا آخر این ماجرا رو ‏فهمیده...همه چیز، همه وعده هایی که هم به خودش و هم به شیوا داده بود در عرض یک ‏دقیقه جاش رو با لبخند نسبتا مهربون شیوا عوض کرد! ... سرش و رو فرمون گذاشت، همه ‏چیز خراب شده بود، درسته! آره! همیشه موقع شکار ر.ی. د .ن. ش می گیره!...‏
بهار بود، "بهارم" ! زنی در برابر " آمونیاک من"! ، بهار با امیر تماس گرفته بود اما، داشت به ‏شیوا می فهموند که حواسش به همه چی هست، باید زودتر این عاشقانه رو تموم کنه و برا ‏گزارش ِ کار، خودش و برسونه...شیوا غلتیدن دونه های سرد عرق رو به طرف کمرش حس ‏می کرد... می دونست این بار که ماشین روشن بشه به سمتی میره که بهار خواسته، باید ‏نشون می داد که حریم زناشویی امیر براش مهمه و قرار نیست تهدیدی برای زندگی ‏مشترکش باشه، دنبال لحظات آرامش بخش این رابطه ی یه ماهه گشت تا ذهن امیر رو از ‏تضاد احساسی که درگیرش شده بود، رها کنه... و این بار نوبت شیوا بود تا اتمسفر و ‏بشکافه! پرسید:‏
‏" پس اسم همسر ت بهارِ... نه؟! ... چه اسم خوشگلی؟! ... خودتم بهار صداش میکنی؟! ... ‏عکسش رو داری ببینم؟! " و سعی می کرد با اشتیاق برای دیدن بهار، حضور بیموقع اون و در ‏این خلوت، بی تاثیر جلوه بده! اما امیر حرفش چیز دیگری بود:‏
‏" ما داریم چی کار می کنیم شیوا؟! کجای کاریم الان ؟! بگو من چی کارکنم؟! من حالم خوب ‏نیست! " و عجیب حواس امیر از هم پاشیده بود، شیوا هم روش خودش و داشت اینجور وقتا:‏
‏" خوب امیر من عاشق وقتایی هستم که تو حالت خوب نیست! یادته از اون روز که برام ‏داستان
شیرین و فرهاد و مجسم کردی و توی چت از حال و هوات، پای کوه بیستون گفتی؛ من تا صبح
خوابت و می دیدم، توی خواب تو فرهاد بودی و من شیرین.... از 6 سالگیم هیچ شبی به اون ‏آرومی نداشتم، اونم وقتایی که بابام کنارم بود ودستام می گرفت، داستان میخوند تا خوابم ‏ببره... تا بحال... " ...‏
همینطور که شیوا از خاطرات کودکیش می گفت، از نوازشهای پدرش، از دعواهای تو کوچه با ‏پسر همسایه سر دوچرخه ... از اولین بار که یه فحش یاد گرفت، از اولین بار که تو کلاس ‏دوستاش مسخرش کردن ... از عروسک هایی که دلش میخواست اما هیچ وقت کوکشون ‏نکرد! حتی از اولین پسری که عاشقش شده بود... می خواست امیر و آروم کنه! هم اشک توو ‏چشمای اون جمع شده بود هم امیر؛ دیگه فضا رو نمی شد به نفع هیچ کدوم تغییر داد!‏
لحن صداش آروم و جذاب بود و امیر احساس می کرد، کلاماتی که می گه تا عمق استخونش ‏نفوذ می کنه، نمی خواست این حالت از بین ببره؛ از نظر امیر اونا تازه به نقطه عطف رسیده ‏بودن، احساسات غریزی کنار رفته بود، دیگه جایی برا هوس نبود تنها چیزی که احساس نمی ‏کرد این بود که شیوا زنی با تمام جذابیت های زنانه، کنارشه و تا ساعتی دیگه قرار بود تو بغل ‏هم یا روی هم یا زیر هم! باشن، لحظه ایی که هردو بارها در ذهن خودشون تجسم کرده بودن ‏اما....!‏
ادامه دارد.

#امیرمعصومی_آمونیاک
دیدگاه ها (۹)

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_پانزده_ام و حالا امیر نمی دونست ...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_شانزده_ام حوله رو دور خودش پیچید...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_سیزده_ام موبایلش و درآورد و شمار...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_دوازده_ام طاق باز چرخید، ملافه ...

دیدین یه وقتایی انقدر خسته میشین از زندگی که دیگه حال ادامه ...

مانگا شیاطین خوب پارت ۱

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط