نظری نیست به حال منت ای ماه چرا

نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، هگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است
می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

💙
دیدگاه ها (۱)

خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟غم زده بر جسم بی جانم...

ای پاسخ بی چون و چرای همه ی مااکنون تویی و مسئله های همه ی م...

غزل های پریشانم ندارد شانه ای امشب به جرم عشق ورزیدن شدم دیو...

مرا قضاوت نکن رفیق ؛اینجا تو فقط نوشته هایم را ؛میبینی و میخ...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط