سناریو :: روانیه عاشق :: پارت :: 1
نام :: چویا ناکاهارا
سن :: ۱۸ ، ۲۲
موهبت :: جاذبه
شغل :: مافیا
جنسیت :: پسر
نام :: اوسامو دازای
سن :: ۱۸ ، ۲۲
موهبت :: جاذبه
شغل :: مافیا ، کاراگاه
جنسیت :: پسر
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
VIO :: &
یه شب دیگه تو بندر یوکوهاما...
همه درحال انجام یه کاری هستن...
تو این جمعیت زیاد پسری با موهای نارنجی و چشمایی به رنگ اقیانوس ابی تو کوچه های شب قدم میزد ، تو یه کوچه خلوت و خاک گرفته وایساد سرش رو بالند کرد و گفت :
.
.
.
- چرا ؟
صداش رو کمی بلند تر کرد و گفت :
- چرا رفتی دازای اوسامو ؟
اشکاش روی گونه هاش لیز میخورد همکار قابل اعتمادش رو به تازگی از دست داده بود رفت سمت خونه در رو باز کرد و به سمت اتاقش رفت بدون اینکه لباسش رو عوض کنه رفت سمت تخت و دراز کشید به گوشیش نگاه کرد به پیام هایی که داده بود به دازای...
کجایی عوضی ؟
خودم میکشمت !
ازت متنفرم !
پیام هایی که به دلیل خطا ارسال نشده بودن... و پیامی که خود چویا هنوز ارسال نکرده بود و قصد ارسال کردنش رو نداشت با بی حوصلگی گوشیش رو پرت کرد کنارش و ساعدش رو گذاشت رو چشماش و خوابید....
MORNING ::
بیدار شد با به یاد اوردن اتفاق دیشب لبخند تلخی زد هنه اتفاقات از جلوی چشماش رد شد...
FALASH BAK :: دیشب
در حالی که دستش زخمی بود و ازش خون میچکید میدوید به امید اینکه اون اونجا باشه...
در رو باز کرد و اسمش رو فریاد زد...
چویا :
- دازای !
ولی اون اونجا نبود بجاش چند تا نیروی مصلح اونجا بودن و همین که در باز شد شلیک کردن اکوتاگاوا سریع راشامون رو دور کمر چویا حلقه کرد و اون رو کشوند سمت خودش و از ساختمون رفتن بیرون...
چویا :
- لعنتی ! دازای کجاس ؟
اکوتاگاوا همونطور که دکمه ای که باعث انفجار اون ساختمون میشد رو فشار داد و گفت :
- معلوم نیست...
هر دو پسر به مافیا برگشتن یکی رفت به سمت دفتر رییسش و اونیکی به سمت خونه اون شخص...
در رو باز کرد و رفت داخل کسی نبود براش سوال بود که کجاس...
از خونه بیرون رفت و شماره گرفت و بعد ۳ بوق جواب داد تلفن رو سمت گوشش گرفت و تا خواست چیزی بگه :
- منو ببخش چویا... من دیگه عضو مافیا نیستم...
و بدون گفتن حرف اضافه ای قطع کرد...
این حرف دازای برای چویا باور نکردینی بود سریع به دازای پیام داد ولی پیام اخر رو ارسال نکرد...
پایان فلشبک ::
دستش رو روی دکمه ارسال پیام زد و پیام ارسال شد با اینکه مغزش میگفت اون بر نمیگرده قلبش نظر مخالفی داشت چویا امیدی کمی به برگشت دازای داشت...
پارت بعد به زودی....
این سناریو درخواستی بود....
شرط پارت بعد :: ۱۰ لایک
بای بای 😁
سن :: ۱۸ ، ۲۲
موهبت :: جاذبه
شغل :: مافیا
جنسیت :: پسر
نام :: اوسامو دازای
سن :: ۱۸ ، ۲۲
موهبت :: جاذبه
شغل :: مافیا ، کاراگاه
جنسیت :: پسر
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
VIO :: &
یه شب دیگه تو بندر یوکوهاما...
همه درحال انجام یه کاری هستن...
تو این جمعیت زیاد پسری با موهای نارنجی و چشمایی به رنگ اقیانوس ابی تو کوچه های شب قدم میزد ، تو یه کوچه خلوت و خاک گرفته وایساد سرش رو بالند کرد و گفت :
.
.
.
- چرا ؟
صداش رو کمی بلند تر کرد و گفت :
- چرا رفتی دازای اوسامو ؟
اشکاش روی گونه هاش لیز میخورد همکار قابل اعتمادش رو به تازگی از دست داده بود رفت سمت خونه در رو باز کرد و به سمت اتاقش رفت بدون اینکه لباسش رو عوض کنه رفت سمت تخت و دراز کشید به گوشیش نگاه کرد به پیام هایی که داده بود به دازای...
کجایی عوضی ؟
خودم میکشمت !
ازت متنفرم !
پیام هایی که به دلیل خطا ارسال نشده بودن... و پیامی که خود چویا هنوز ارسال نکرده بود و قصد ارسال کردنش رو نداشت با بی حوصلگی گوشیش رو پرت کرد کنارش و ساعدش رو گذاشت رو چشماش و خوابید....
MORNING ::
بیدار شد با به یاد اوردن اتفاق دیشب لبخند تلخی زد هنه اتفاقات از جلوی چشماش رد شد...
FALASH BAK :: دیشب
در حالی که دستش زخمی بود و ازش خون میچکید میدوید به امید اینکه اون اونجا باشه...
در رو باز کرد و اسمش رو فریاد زد...
چویا :
- دازای !
ولی اون اونجا نبود بجاش چند تا نیروی مصلح اونجا بودن و همین که در باز شد شلیک کردن اکوتاگاوا سریع راشامون رو دور کمر چویا حلقه کرد و اون رو کشوند سمت خودش و از ساختمون رفتن بیرون...
چویا :
- لعنتی ! دازای کجاس ؟
اکوتاگاوا همونطور که دکمه ای که باعث انفجار اون ساختمون میشد رو فشار داد و گفت :
- معلوم نیست...
هر دو پسر به مافیا برگشتن یکی رفت به سمت دفتر رییسش و اونیکی به سمت خونه اون شخص...
در رو باز کرد و رفت داخل کسی نبود براش سوال بود که کجاس...
از خونه بیرون رفت و شماره گرفت و بعد ۳ بوق جواب داد تلفن رو سمت گوشش گرفت و تا خواست چیزی بگه :
- منو ببخش چویا... من دیگه عضو مافیا نیستم...
و بدون گفتن حرف اضافه ای قطع کرد...
این حرف دازای برای چویا باور نکردینی بود سریع به دازای پیام داد ولی پیام اخر رو ارسال نکرد...
پایان فلشبک ::
دستش رو روی دکمه ارسال پیام زد و پیام ارسال شد با اینکه مغزش میگفت اون بر نمیگرده قلبش نظر مخالفی داشت چویا امیدی کمی به برگشت دازای داشت...
پارت بعد به زودی....
این سناریو درخواستی بود....
شرط پارت بعد :: ۱۰ لایک
بای بای 😁
- ۵.۰k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط