دوپارتیجونگکوک
#دوپارتیجونگکوک
p²
"⁵⁰⁵"
تلفن قطع شد... دستش رو گذاشت رو قلبش..
"چطور تونستی اینکارو با کسی که عاشقته بکنی جئون؟؟؟؟ چطوری؟؟؟؟ مثل من کی میشه برات؟؟؟
جئون جونگکوک... تو روانی.. منم روانیه خودت کردی لعنتی.":Emily
.......
قدمهای آروم بودن. فضا سنگین بود.. به سختی نفس میکشید. لبش رو گزید تا صداش بلند نشه.
به اتاق "⁵⁰⁵" رسید. نفس عمیق کشید، بغضش رو قورت داد و لحظهای که درو باز کرد...
"امیلی.....":kook
با جسم بیجون و غرق در خون دختر مواج شد.
با آروم آروم نزدیک دختر شد و رو زانوهاش نشست. با دستهای لرزون بدن بیجون دختر رو داخل دستاش گرفت. بدنش هنوز گرم بود... عشقش.. داشت تو دستهای خودش پرپر میشد..
اشکهاش جوری که خودش متوجه نشن آروم و بیصدا روی گونههاش ریختن.
"تو عمرم جنازه زیاد دیدم اما.. این یکی فرق داره...":kook
یه نامه..
بدون اینکه بدن بیجون امیلی رو ول کنه نامه رو از رو میز برداشت و بازش کرد.
'عزیزم.. احتمالا زمانی که داری این نامه رو میخونی دیگه منی وجود نداره... اما بدون دیوونهوار میپرستمت... راحتتر بگم... تکتک سلولهای بدنم تورو میخوان. اما دیگه وجود ندارم که بخوام برای داشتنت تلاش کنم. اما قول میدم کاری کنم بعد من نتونی به هیچ دختر دیگهای نگاه کنی. همیشه به عنوان یه روح کنارت خواهم بود. میتونم تا موقعی که مردی منتظرت باشم ژنرال؟؟'
قطرات اشک روی نامه میریختن و به دلیل خونی بودن دستهای جئون نامه هم خونه شده بود...
"تا فردا منتظرم بمون پرنسسم...":kook
......
'روز اعدام'
مردم داد میزدن. همه منتظر اون لحظه بودن
و پسر... خوشحال از اینکه قرار بود دوباره امیلی رو ببینه.
"امیلی... من دارم برمیگردم پرنسسم!!":kook
'برگرفته از یک داستان واقعی'
__
خب حتما نظرتون رو بهم بگین که دوباره اینجوری بنویسم یا نه
p²
"⁵⁰⁵"
تلفن قطع شد... دستش رو گذاشت رو قلبش..
"چطور تونستی اینکارو با کسی که عاشقته بکنی جئون؟؟؟؟ چطوری؟؟؟؟ مثل من کی میشه برات؟؟؟
جئون جونگکوک... تو روانی.. منم روانیه خودت کردی لعنتی.":Emily
.......
قدمهای آروم بودن. فضا سنگین بود.. به سختی نفس میکشید. لبش رو گزید تا صداش بلند نشه.
به اتاق "⁵⁰⁵" رسید. نفس عمیق کشید، بغضش رو قورت داد و لحظهای که درو باز کرد...
"امیلی.....":kook
با جسم بیجون و غرق در خون دختر مواج شد.
با آروم آروم نزدیک دختر شد و رو زانوهاش نشست. با دستهای لرزون بدن بیجون دختر رو داخل دستاش گرفت. بدنش هنوز گرم بود... عشقش.. داشت تو دستهای خودش پرپر میشد..
اشکهاش جوری که خودش متوجه نشن آروم و بیصدا روی گونههاش ریختن.
"تو عمرم جنازه زیاد دیدم اما.. این یکی فرق داره...":kook
یه نامه..
بدون اینکه بدن بیجون امیلی رو ول کنه نامه رو از رو میز برداشت و بازش کرد.
'عزیزم.. احتمالا زمانی که داری این نامه رو میخونی دیگه منی وجود نداره... اما بدون دیوونهوار میپرستمت... راحتتر بگم... تکتک سلولهای بدنم تورو میخوان. اما دیگه وجود ندارم که بخوام برای داشتنت تلاش کنم. اما قول میدم کاری کنم بعد من نتونی به هیچ دختر دیگهای نگاه کنی. همیشه به عنوان یه روح کنارت خواهم بود. میتونم تا موقعی که مردی منتظرت باشم ژنرال؟؟'
قطرات اشک روی نامه میریختن و به دلیل خونی بودن دستهای جئون نامه هم خونه شده بود...
"تا فردا منتظرم بمون پرنسسم...":kook
......
'روز اعدام'
مردم داد میزدن. همه منتظر اون لحظه بودن
و پسر... خوشحال از اینکه قرار بود دوباره امیلی رو ببینه.
"امیلی... من دارم برمیگردم پرنسسم!!":kook
'برگرفته از یک داستان واقعی'
__
خب حتما نظرتون رو بهم بگین که دوباره اینجوری بنویسم یا نه
- ۱۷.۹k
- ۰۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط