پارت
#پارت4
زیر چشمی به جای خالی یاشار و حسام نگاه کردم نبودن.
وا اینا که الان اینجا بودند چطور یهو غیبشون زد؟
شونهایی بالا انداختم، به من چه اخه هر غلطی که دلشون میخواد بذار انجام بدن به من هیچ ربطی نداره.
از پارکنیگ رد شدم در انباری رو باز کردم، وارد انباری شدم میخواستم برق ابناری رو باز کنم که یهو...
میخواستم برق انباری رو روشن کنم که دستی جلوی دهنمو قرار گرفت، از ترس چشمام گرد شده بود نه میتونستم داد بزنم نه کاری کنم.
شروع کردم به تقلا کردن که صدایی در گوش گفت:
هیس انقدر تکون نخور خوشگله اینجا هیچکس صداتو نمیشنوه
بعد آروم تر از قبل ادامه داد:
دقیقا مثله اون شب
بعد از تموم شدن حرفش حسامو یاشار هر دو زدن زیر خنده.
از ترس نمیدونستم چیکار کنم یک لحظه هم صحنههای اون شب از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
حسام: یاشار من میگیرمش تو کارتو انجام بده، بعد تو بگیر من کارمو انجام میدم.
یاشار: داداش خیلی طولانی میشه هااا!
حسام:
به درک دیگه نمیتونیم همچنین عروسکی پیدا کنیم ها، هنوز مزهی چند سال پیش زیر زبونمه.
بعد با یه لحن عجیبی گفت:
تازه الان اندامش بزرگ تر شده بیشتر مزه میده.
با تمومشدن حرفش دستشو رو شکمم حرکت داد.
حالم داشت بهم میخورد، از یک طرف دستشو گذاشته بود جلوی دهنم داشتم خفه میشدم.
یاشار اومد سمتم با ترس به هر قدمی که برمیداشت نگاه میکردم.
یاشار: چشماشو نگاه کن حسام، ترس توش موج میزنه.
یه لبخند بزرگ زد با لحن چندش آوری گفت:
نترس گلم مطمئن باش اگه دختر خوبی باشی توام لذت میبری.
دوست داشتم یه تف بندازم تو صورتش اما حیف که دستای اون کثافط جلوی دهنم بود.
هر لحظه نزدیک تر میشد بابد یه کاری میکردم، پامو بلند کردم محکم زدم وسط پاش.
از درد زیاد تو خودش مچاله شد، میخواستم همین بلا رو سر حسام بیارم اما اون زیرکتر از این حرفا بود محکم منو گرفت.
یاشار در حالی که از درد قرمز شده بود داد زد:
من تورو میکشم، هر*ه خانوم خودت خواستی.
_مهسا جان کجایی خاله چرا در زیر زمینو قفل کردی.
با شنیدن صدای خاله توران، امیدم برگشت، میخواستم داد بزنم که بیا کمکم کن اما یادم افتاد که دستای حسام جلوی دهنمه.
حسام خودشو نزدیکم کرد آروم گفت:
ببین چی بهت میگم دستمو از جلوی دهنت برمیدارم اما اگه بخوای سروصدا راه بندازی من میدونمو تو فهمیدی؟
سرمو تکون دادم، دستشو از جلوی دهنم برداشت یاشارم پاهامو ول کرد.
سریع رفتم لباسمو برداشتم پوشیدم.
خاله توران:
مهسا جان دخترم چرا جواب نمیدی؟
با صدایی که از ترس میلرزید جواب دادم:
او...مدم خاله جون.
حسام و یاشار رفتن پشت پردهایی که تو انباری بود قایم شدن.
بعد از اینکه خودمو مرتب کردم سمت در رفتم در رو بازم کردم خاله توران وقتی منو دید با ترس هینی گفت.
با تعجب زل زدم بهش: چی شده خاله؟چرا اینجوری نگام میکنید؟
خاله : مهسا چرا اینطوری شدی؟ چرا رنگت پریده خاله، چرا لباست خاکیه، چی شده خاله.
چی بهت بگم زن بگم که پسرت میخواست بهم تجاوز کنه، بگم که میخواست واسه بار دوم نابودم کنه چی بهت بگم هان؟
سرمو انداختم پایین:
هیچی نیست خاله جون برق انباری رو روشن نکردم، نمیدونو سیم بود چی بود تو انباری بود ندیدمش خوردم زمین.
از کی تا حالا دروغگوی ماهری شدم؟هه!
خاله سری تکون داد:
اخه چرا مراقب خودت نیستی خاله جان بیا بریم بالا همه نگرانت شدن.
از کی تا حالا واسه کسی مهم شدم، مطمئنی که داری حقیقتو میگی ، خانوادهی شما که منو دوست ندارن فقط محبتاشون تظاهریه همین.
با خاله رفتیم خونه، بماند که چقدر سوال پیچ کردند، حالا جالب اینجاست که مادربزرگ میگه:
عرضهی یک قند آوردنم نداری.
من چی بگم اخه بگم که تو جای من نیستی بگم نوههات میخواستن بازم بهم تجاوز کنند نتونستم واست قند بیارم.
جواب من بهش فقط سکوت بود، خدا اخه بدختی چقدر.
زیر چشمی به جای خالی یاشار و حسام نگاه کردم نبودن.
وا اینا که الان اینجا بودند چطور یهو غیبشون زد؟
شونهایی بالا انداختم، به من چه اخه هر غلطی که دلشون میخواد بذار انجام بدن به من هیچ ربطی نداره.
از پارکنیگ رد شدم در انباری رو باز کردم، وارد انباری شدم میخواستم برق ابناری رو باز کنم که یهو...
میخواستم برق انباری رو روشن کنم که دستی جلوی دهنمو قرار گرفت، از ترس چشمام گرد شده بود نه میتونستم داد بزنم نه کاری کنم.
شروع کردم به تقلا کردن که صدایی در گوش گفت:
هیس انقدر تکون نخور خوشگله اینجا هیچکس صداتو نمیشنوه
بعد آروم تر از قبل ادامه داد:
دقیقا مثله اون شب
بعد از تموم شدن حرفش حسامو یاشار هر دو زدن زیر خنده.
از ترس نمیدونستم چیکار کنم یک لحظه هم صحنههای اون شب از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
حسام: یاشار من میگیرمش تو کارتو انجام بده، بعد تو بگیر من کارمو انجام میدم.
یاشار: داداش خیلی طولانی میشه هااا!
حسام:
به درک دیگه نمیتونیم همچنین عروسکی پیدا کنیم ها، هنوز مزهی چند سال پیش زیر زبونمه.
بعد با یه لحن عجیبی گفت:
تازه الان اندامش بزرگ تر شده بیشتر مزه میده.
با تمومشدن حرفش دستشو رو شکمم حرکت داد.
حالم داشت بهم میخورد، از یک طرف دستشو گذاشته بود جلوی دهنم داشتم خفه میشدم.
یاشار اومد سمتم با ترس به هر قدمی که برمیداشت نگاه میکردم.
یاشار: چشماشو نگاه کن حسام، ترس توش موج میزنه.
یه لبخند بزرگ زد با لحن چندش آوری گفت:
نترس گلم مطمئن باش اگه دختر خوبی باشی توام لذت میبری.
دوست داشتم یه تف بندازم تو صورتش اما حیف که دستای اون کثافط جلوی دهنم بود.
هر لحظه نزدیک تر میشد بابد یه کاری میکردم، پامو بلند کردم محکم زدم وسط پاش.
از درد زیاد تو خودش مچاله شد، میخواستم همین بلا رو سر حسام بیارم اما اون زیرکتر از این حرفا بود محکم منو گرفت.
یاشار در حالی که از درد قرمز شده بود داد زد:
من تورو میکشم، هر*ه خانوم خودت خواستی.
_مهسا جان کجایی خاله چرا در زیر زمینو قفل کردی.
با شنیدن صدای خاله توران، امیدم برگشت، میخواستم داد بزنم که بیا کمکم کن اما یادم افتاد که دستای حسام جلوی دهنمه.
حسام خودشو نزدیکم کرد آروم گفت:
ببین چی بهت میگم دستمو از جلوی دهنت برمیدارم اما اگه بخوای سروصدا راه بندازی من میدونمو تو فهمیدی؟
سرمو تکون دادم، دستشو از جلوی دهنم برداشت یاشارم پاهامو ول کرد.
سریع رفتم لباسمو برداشتم پوشیدم.
خاله توران:
مهسا جان دخترم چرا جواب نمیدی؟
با صدایی که از ترس میلرزید جواب دادم:
او...مدم خاله جون.
حسام و یاشار رفتن پشت پردهایی که تو انباری بود قایم شدن.
بعد از اینکه خودمو مرتب کردم سمت در رفتم در رو بازم کردم خاله توران وقتی منو دید با ترس هینی گفت.
با تعجب زل زدم بهش: چی شده خاله؟چرا اینجوری نگام میکنید؟
خاله : مهسا چرا اینطوری شدی؟ چرا رنگت پریده خاله، چرا لباست خاکیه، چی شده خاله.
چی بهت بگم زن بگم که پسرت میخواست بهم تجاوز کنه، بگم که میخواست واسه بار دوم نابودم کنه چی بهت بگم هان؟
سرمو انداختم پایین:
هیچی نیست خاله جون برق انباری رو روشن نکردم، نمیدونو سیم بود چی بود تو انباری بود ندیدمش خوردم زمین.
از کی تا حالا دروغگوی ماهری شدم؟هه!
خاله سری تکون داد:
اخه چرا مراقب خودت نیستی خاله جان بیا بریم بالا همه نگرانت شدن.
از کی تا حالا واسه کسی مهم شدم، مطمئنی که داری حقیقتو میگی ، خانوادهی شما که منو دوست ندارن فقط محبتاشون تظاهریه همین.
با خاله رفتیم خونه، بماند که چقدر سوال پیچ کردند، حالا جالب اینجاست که مادربزرگ میگه:
عرضهی یک قند آوردنم نداری.
من چی بگم اخه بگم که تو جای من نیستی بگم نوههات میخواستن بازم بهم تجاوز کنند نتونستم واست قند بیارم.
جواب من بهش فقط سکوت بود، خدا اخه بدختی چقدر.
- ۵.۶k
- ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط