خوناشام خشن من

خوناشام خشن من
به محض اینکه رسیدن عمارت
بانو هان که یکی از زیر دست های رایا بود
به سرعت سمتمون اومد
بانو هان: بانوی من
کمی دیگر پادشاه و دیگر اهالی قصر میرسند باید حاظر بشین
رایا: هوم باشه ،یونگی باید برم تو هم حاظر شو بعدا می‌بینمت
یونگی:عا، باشه
رایا رفت و پسرک با سردر گمی ماند
او تا به حال عاشق نشده بود پس براش خیلی سخت می‌بود که باور کنه....
پادشاه رسیده بود و به همراه همسر و پسر بزرگ‌ترش در قسمت اصلی قصر نشسته بودن
پادشاه :رایا ، دخترم خوشحالم بعد از این مدت می‌بینمت
رایا: پدر جان ، خیلی وقت زیادی نیست رفته اید اما منم دلتنگ تون بودم البته این مدت اتفاقاتی هم افتاد
پادشاه :درسته از ندیمه ها شنیدم
آن پسر انسان کجاست
رایا:پدر جان ، اسمش یونگی می‌باشد و از دوستان من نیز است
پادشاه:(خنده) پس دختر من بلاخره دوستی پیدا کرد
رایا: (خنده) درسته پدر جان
یکم دیگه میاد
.............(چند دقیقه بعد )
یونگی :عام ، سلام (لبخند ضایع)
پادشاه :پس آن پسر تو هستی
میروم به اتاقم تا با این پسر جوان صحبت کنم
رایا ، مادر رایا و برادر رایا ،به احترام پادشاه بلند شدند
و پادشاه به همراه پسرک آنها را تنها گزاشتن
دیدگاه ها (۱)

خوناشام خشن منویو اتاق پادشاه پادشاه :خب به نظر پسر خوبی میا...

لباس رایا زمانی که پادشاه اومده بود

خب خب خب سلام من الان سوار ماشینم و ممکنه تا فردا نیام ویسگو...

ادیت خودمه :)و این آدم دقیقا منمتوی سرت سناریو هایی میسازی ک...

𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓽𝓽𝓵𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮𝓶𝓪𝓻𝔂 𝓕𝓲𝓬پارت اول

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط