PART52

چراغ‌های زردرنگ مثل سایه‌ها روی آسفالت خیس می‌لرزید.

جونگ‌کوک توی ماشین مشکی، کنار پنجره نشسته بود. نگاهش به قطره‌های بارون بود که با سرعت روی شیشه می‌لغزیدند. انگشتانش روی ماشه‌ی اسلحه‌ای که در جیب کتش بود آرام ضرب گرفته بود.

مأموریت امشب، یکی از سخت‌ترین‌ها بود.
جیمز به او گفته بود:
«اگه اینو درست انجام بدی، اعتماد کامل منو داری. از این‌جا به بعد، تو مردِ اول من میشی.»

ولی جونگ‌کوک فقط سر تکان داده بود. مهم نبود جیمز چی می‌گفت. مهم نبود قدرت چقدر نزدیک بود. مهم این بود که قلبش پنج ماه بود سرد شده بود. سردتر از هوای لعنتی لندن.

در گوشه‌ای از ذهنش، تصویر رایا بود.
چشم‌هایش. بوی موهایش. صدای خنده‌اش.
"چیکار داری می‌کنی رایا؟ هنوز منتظری؟… یا دیگه ازم متنفری؟"

نفس عمیقی کشید. نگاهش را از شیشه گرفت. وقت فکر کردن نبود. اگر امشب اشتباه می‌کرد، خودش و رؤیای انتقامش برای همیشه نابود می‌شدند.


ماشین توقف کرد. راننده، مردی بی‌حوصله و خونسرد، گفت:
«رسیدیم. هدف طبقه‌ی بالاست. تو و تیم، پاک‌سازی می‌کنین. بدون سر‌و‌صدا.»

کوک سری تکان داد. ماسک مشکی‌اش را روی صورت کشید و با قدم‌های محکم از ماشین پیاده شد. باران روی کاپشن چرمی‌اش می‌ریخت و از نوک انگشتانش می‌چکید.

با دو نفر دیگر وارد ساختمان شدند. بوی نم و خون خشک‌شده همه‌جا را گرفته بود. تاریکی مثل یک موجود زنده دورشان می‌پیچید.

کوک آرام در بی‌سیم زمزمه کرد:
«آلفا-۱، مسیر اصلی پاکه. حرکت می‌کنم.»

به طبقه‌ی بالا رفت. صدای موزیکی آرام از اتاق هدف می‌آمد. مردی که باید امشب کارش تمام می‌شد. یکی از رقبای جیمز، که تهدیدی برای بقا بود.

دستش روی دستگیره رفت. چشم‌هایش برای لحظه‌ای بسته شد.

"این آخرین قدمه جونگ‌کوک... فقط اینو انجام بده... بعد نوبت جیمزه... بعد می‌تونی بری سراغ رایا..."

چشم‌هایش را باز کرد. رنگ نگاهش، سرد و بی‌رحم شده بود.
دیدگاه ها (۳)

PART53

ادامه پارت 53

PART51

PART50

﴿ برده ﴾۲۷ part یه سول سریع لب زد : معلومه که میتونم بلافاص...

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط