قول های باران

قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
[ 𝒑.𝒏 ویرایش شده ]
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
درب پنت‌هاوس با صدای تقریباً بی‌صدا باز شد. نور کمِ شمع‌ها و چراغ‌های مخفی، فضایی را آشکار کرد که هم باشکوه بود، هم شبیه به قفس. و درست در مرکز این قفس، جونگکوک ایستاده بود. پیراهن سفیدش در نوسان نور و سایه، روی پوست او بازی می‌کرد.
یوری روی آستانه در میخکوب شد. غریزه به او فریاد می‌زد فرار کند، اما پاهایش سنگین شده بود.
√آمده‌ای
جونگکوک گفت. صدایش آرام بود، تقریباً نوازشگر. اما در آن آرامش، تهدیدی خزنده وجود داشت. او یک قدم به جلو آمد.
√می‌دانستم که می‌آیی.
یوری به طور غریزی یک قدم به عقب گذاشت.
+نیامدم که تسلیم بشم. آمدم تا...
√تا چی؟
او دوباره یک قدم جلو آمد. با هر قدم، فاصله امن یوری کمتر می‌شد.
√تا ببینی من چقدر جدی‌ام؟
یوری عقب‌نشینی کرد. پشتش خالی بود، اما می‌دانست که اتاق بزرگ است. هنوز فضا برای فرار وجود داشت.
+من تو رو نمی‌شناسم. اون پسرِ همسایه مُرد.
+نَمُرد
جونگکوک آرام، اما پیوسته پیش می‌آمد، مانند شکاری که عجلۀ ندارد چون طعمه در دام افتاده است.
√فقط بزرگ شد. و فهمید که چه می‌خواهد.
نگاهش روی صورت یوری می‌لغزید، مثل دستی نامریی.
√و همیشه تو را می‌خواست.
یوری قلبش چنان کوبید که فکر می‌کرد صدایش را می‌شنود. قدم دیگری به عقب.
+این عشق نیست. این بیماریه.
√باشد
او نزدیک‌تر شد. حالا فاصله‌شان به اندازه یک دست‌دراز کردن بود. بوی مخصوص او – چرم، چای سبز و قدرت – فضای اطراف یوری را انباشته بود.
√بیماریِ من باش. مرهمِ من باش.
یوری باز هم عقب رفت. اما اینبار، پشتش به چیزی سرد و سخت خورد. دیوار. راه فرار بسته شده بود. چشمانش از وحشت گشاد شد. جونگکوک دیگر توقف نکرد. تا جایی پیش آمد که بدنش تقریباً به یوری چسبید. گرمای او از میان لباس نازک یوری نفوذ می‌کرد. او هر دو دستش را دو طرف سر یوری روی دیوار گذاشت، او را کاملاً در قفس بازوهایش گرفتار کرد.
√دیگه انتهاست دختر کوچولو
زمزمه کرد. نفسش روی لب‌های یوری حس می‌شد.
√همینجا. با من.
یوری دستش را بالا برد تا او را هل دهد، اما جونگکوک مچش را با یک حرکت سریع و ماهرانه گرفت و به دیوار بالای سرش ثابت کرد. قدرت او تحقیرآمیز و کامل بود.
+از مـن فاصله بگیر...
صدای یوری لرزان بود، پر از ترسی که در اعماقش با چیزی دیگر – چیزی خطرناک و ممنوع – مخلوط شده بود.
√چرا؟
جونگکوک با چشمانی که حالا کاملاً تاریک و بی‌انتها شده بود، به عمق چشمان یوری خیره شد.
√می‌ترسی؟ خوب. بترس. اما این رو هم بدون: من هرگز، هرگز دوباره رهایت نمی‌کنم.
و سپس، سرش را پایین آورد.
یوری سرش را به طرفین چرخاند، تقلا کرد، اما اسیر بود. و در نهایت، جونگکوک لب‌هایش را محکم و بی‌امان بر لب‌های او فشرد. این یک بوسۀ عاشقانه نبود. این یک ادعا بود. خشن، مالکانه و مملو از تمام وسواس و انتظار ده سالۀ او. یوری در برابر آن لرزید، ضربه زد، اما جونگکوک او را بی‌حرکت نگه داشته بود، با بوسه‌ای که هم تنبیه بود، هم ستایش، هم زندان و هم خانه.
و در میان آن تقلا و ترس، ناگهان، یک جرقه. یک گرمای غافلگیرکننده از اعماق وجود یوری زبانه کشید. اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد، اما مشخص نبود از ترس بود، یا از تسلیم، یا از رهاییِ وحشتناکِ بالاخره رها کردنِ جنگ.
جونگکوک طعم آن اشک را چشید و بالاخره، با نفس‌نفس، کمی فاصله گرفت. چشمانش همچنان یوری را می‌بست، برقی وحشی از پیروزی و تمایل عمیق‌تر در آن می‌درخشید.
√حالا
گفت، صدایش خشن از شور
√حالا شروعِ واقعیه. مال منی. برای همیشه.
و یوری، که هنوز زیر سایۀ او به دیوار تکیه داده بود، فقط می‌توانست نفس‌زنان به او خیره شود، در حالی که مرز بین ترس و میل، برای همیشه در او محو می‌شد.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

୨୧┇𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒎𝒚 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍 𝒄𝒖𝒕𝒊𝒆!🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

ادامه پارت 93بعد از این حرف کمی ازش فاصله گرفت اما با حلقه ش...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۳بود.چشمانش سرخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط