پارت

پارت۲۶

نمیدونم چند دقیقه تو همون حالت رو تخت نشسته بودم و ب جای خالی آرمان نگاه میکردم.کتش هنوز روی شونه هام بود.
ساعت ۳ صبح بود و من بیخوابی به سرم زده بود.بعد از اون اتفاقات چطور میتونستم بخوابم.جمله ی سپهر توی سرم تکرار میشد.
*ساحره*
من ساحره ام؟اصلا چنین چیزی وجود داشت؟دنیام داشت تغییر میکرد.همه چیز داشت عوض میشد.و من از این تغییر وحشت داشتم...

***

_نوشین؟مامان چرا اینجوری خوابیدی؟
مامانم بود که بازومو تکون میداد و صدام میزد.انگار دیشب نشسته خوبم برده بود.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_فیلم میدیدم
مامان درحالی که داشت پرده ی اتاقمو جمع میکرد گفت
_مگه امروز امتحان نداشتی؟
یه دفه چشمام تا حد ممکن باز شد
_امروز چندمه؟
_هیفدهم
محکم زدم تو سرم و گفتم
_وای بدبخت شدم.
سریع دوییدم سمت سرویس و لباس پوشیدم.
هرچی رو میز بود انداختم تو کولم و دوییدم بیرون.صدای مامان از پشت سرم میومد که میگفت
_وایستا صبونه چی پس؟
داد زدم
_مامان دیرم شد خدافظ
تا ایستگاه اتوبوس یه نفس دوییدم.نمیدونم چجوری خودمو به دانشگاه رسوندم.
نفسام انقدر تند شده بود که به سختی راه میرفتم.خداروشکر امتحان هنوز شروع نشده بود.
روی تنها صندلی خالی کنارم نشستم.
_خوبی؟
صدای شاهین بود که روی صندلی پشت سرم نشسته بود.برگشتم و نگاهی بهش انداختم.فقط سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.اونم دیگه چیزی نگفت.حدودا ده دقیقه بعد امتحان شروع شد.
این چند روز انقدر درگیر آرمان و اتفاقای عجیب و غریب بودم که کم وقت میشد برای درس خوندن.
خیلی از سوالا رو ننوشته بودم.
_چرا نمینویسی؟
با شنیدن صدای آرمان کمی شکه شدم.
خیلی اروم در حالی که چشم از برگم بر نمیداشتم گفتم
_دوباره سر و کلت پیدا شد؟
درست روبروم ایستاده بود.
_حدس میزدم درس نخونده باشی گفتم بیام کمکت.خب پس اگه کمک نمیخوای من میرم.
سریع گفتم
_نه نه.نریا...
استاد با نوک خودکار سه بار زد روی میز که یعنی ساکت!
آرمان برگشت و کوتاه خندید.سرشو خم کرد روی برگم و سوالایی که ننوشته بودمو دید.سر چرخوند روی برگه ی بچه ها تا ببینه کی جواب اون سوالو نوشته.یکی یکی برام خوند و منم ادامشو مینوشتم.
وقتی سوالا تموم شد.بلند شدم و زودتر از بقیه برگمو تحویل دادم.آرمان پشت سر استاد ایستاده بود و چشمکی برام زد و خندید.خندیدم و رفتم بیرون.
وارد محوطه شدیم و روی یه نیمکت نشستیم.زدم زیر خنده و گفتم
_واقعا مرسی من از بچگی ارزو داشتم سر امتحانا غیب شم برگه های بقیه رو نگا کنم.یکی از فانتزیامو براورده کردی.
خندید و گفت
_قابلی نداشت.
بعد از چند لحظه جدی شد و ادامه داد
_باید باهم حرف بزنیم.
سوالی نگاش کردم.
_درباره ی دیروز...
لبخندم خشک شد.تا خواست حرف بزنه.کسی روبروم ایستاد.
سرمو بلند کردم و با چهره ی پر از اخم میلاد روبرو شدم.
دیدگاه ها (۴)

پارت ۲۷بلند شدم و روبروش ایستادم._سلامآرمان اما بلند نشد.میل...

پارت ۲۸چشمام گرد شد.اروم گفتم_چی؟_ساحره ای؟_تو از کجا میدونی...

هرروز ساعت ۱۵🙂

پارت ۲۵از بینمون رد شد و به سمت صندلی های دور تا دور میز رفت...

هـ؋ـت وارث🍷Part31بیخیال دیدنشون شدم و سمت اتاقم رفتم .خسته ب...

Part ¹²⁶ا.ت ویو:بعد از ¹⁷ ساعت پرواز طولانی بلاخره به آلمان ...

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط