پارت سوم لحظههایپنهان

پارت سوم – #لحظه‌_های_پنهان

در باز شد...

نور کم‌رنگ راهرو از لای در به داخل خزید و صورت جیمین برای چند لحظه توی سایه‌ها فرو رفت. تنش، که فقط چند میلی‌متر با گردن ا/ت فاصله داشت، سفت شد و نفسش برید.

ـ جیمین؟ اینجایی؟
صدای مردی بود… بی‌خیال، اما کنجکاو.

جیمین بی‌حرکت موند. دستش هنوز دور کمر ا/ت بود، بدنش داغ، نفسش سنگین.

آروم زمزمه کرد:
ـ تکون نخور… نه هنوز.

اون‌قدر نزدیک بود که صدای قلبشو حس می‌کردی… تپش‌های سنگینی که فقط مال اون نبودن، قلب ا/ت هم همزمان باهاش می‌کوبید.

صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد. بعد ایستاد. در هنوز باز بود. اون مرد منتظر بود جواب بشنوه.

ـ من اینجام، فقط... یه دقیقه.

صدای جیمین صاف، اما سنگین بود. مثل کسی که نمی‌خواست لحظه‌ای که داشت رو از دست بده. دستش هنوز نذاشته بود ا/ت فاصله بگیری. سرش رو آورد کنار گوشش. زمزمه‌ش آروم، ولی سوزناک بود:

ـ لعنتی… نزدیک بود...

یه بوسه کوتاه، به اندازه یه نفس، روی شونه‌ت نشست. انقدر ناگهانی که نفهمیدی واقعیه یا خیال.

بعد انگار همه‌چی برگشت به دنیای واقعی. جیمین عقب رفت، همون‌قدر که فاصله لازم بود تا کسی شک نکنه. نفسشو بیرون داد و درو کامل باز کرد.

ـ فقط چند دقیقه دیگه بهم بده، الان میام.
ـ باشه، ولی عجله کن. منتظرتن.

وقتی در بسته شد، جیمین برگشت طرفت. دیگه اون جادوی لحظه‌ی قبل نبود، ولی نگاهش… هنوز آتیش داشت. همون آتیشی که ا/ت مطمئن بود یه روزی کامل می‌سوزونه‌ت.

ـ قول می‌دم امشب… تمومش کنیم.

و بعد… رفت. در پشت سرش بسته شد. ا/ت موندی و نفس‌هایی که هنوز توی سینه‌ت جا نشده بودن. شونه‌ت هنوز داغ بود. لبت هنوز می‌لرزید. و قلبت…
اون تازه شروع کرده بود به تپیدن.

قولش... قراره امشب چی رو تموم کنه..؟

اگه از فیک #لحظه_های_پنهان خوشت اومده حتما نظراتتون رو برام کامنت کنید 🌟
پارت بعدی رو کی بزارم؟ منتظرم بدونم نظر شما #چیه.
دیدگاه ها (۴)

این ویدیوو با صدای بلند نگاه #نکنیدددد🚫

ولی از حق نگذریم جوری ک آرمی هوای #بلک_پینک و #بلینک رو داره...

#sokjin #jin #kimseokjin

#jin🌙

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط