پارت 22
(ویو تهیون)
دستهامو زیر آب سرد گرفتم. بومگیو کنارم بود، سرش پایین، داشت صورتش رو خشک میکرد. هنوز نمیدونست. هنوز فکر میکرد سوبین فقط از خستگی بیهوش شده. هنوز اون لبخند کوچیکِ امیدوار توی صورتش بود... و من باید اون لبخند رو بشکنم.
نفس عمیق کشیدم. صدای قلبم توی گوشم میکوبید.
بومگیو: تهیون... سوبین هیونگ بهتره، نه؟ دکترها گفتن که به هوش میاد، درسته؟
لبم لرزید. نمیخواستم دروغ بگم. نمیتونستم. ولی نمیدونستم چطور بگم که دنیاش رو خراب نکنم.
تهیون: آره... به هوش اومده. ولی... یه چیزی هست که باید بدونی.
بومگیو نگاهم کرد. اون نگاه صاف و بیدفاعش... همون نگاهی که همیشه وقتی ترسیده یا گیج شده، بهم میندازه.
بومگیو: چی شده؟ تهیون... داری منو میترسونی.
دستم رو گذاشتم روی شونهش.
تهیون: قول بده قبل از اینکه چیزی بگی، فقط گوش بدی. باشه؟
اون فقط سرش رو تکون داد.
تهیون: سوبین... چند وقتیه که درد داشته. ولی هیچی بهمون نگفته. فکر میکرد با استراحت درست میشه. ولی وقتی بیهوش شد، دکترها آزمایش گرفتن... و...
نفسهام بریده بود. بومگیو چشمهاش گرد شده بودن.
بومگیو: و چی؟ تهیون بگو...
تهیون: سوبین سرطان داره، بومگیو.
سکوت.
یه سکوت سنگین، خفهکننده، مثل یه پتوی خیس روی شعلهی امید.
بومگیو یه قدم عقب رفت.
بومگیو: چی... چی گفتی؟ نه... نه... این یه شوخیه، درسته؟ تو داری شوخی میکنی...
تهیون: کاش میکردم. کاش این فقط یه کابوس بود. ولی واقعیه. دکترها گفتن که زود تشخیص دادن. هنوز امید هست. ولی باید درمان رو شروع کنه. باید قوی باشه... و ما باید کنارش باشیم.
بومگیو دستش رو جلوی دهنش گرفت. اشک توی چشمهاش جمع شد.
بومگیو: اون... اون همیشه قوی بود. همیشه... چرا بهمون نگفت؟ چرا تنها تحملش کرد؟
تهیون: چون فکر میکرد باید قوی بمونه برای ما. چون فکر میکرد اگه بگه، ما میترسیم. ولی حالا... حالا وقتشه که ما قوی باشیم برای اون.
بومگیو نشست روی نیمکت کنار روشویی. اشکهاش بیصدا میریختن. من کنارش نشستم.
تهیون: میخوای بریم پیشش؟
اون سرش رو تکون داد.
بومگیو: آره... ولی نمیدونم چطور نگاهش کنم بدون اینکه بشکنم.
تهیون: با هم میریم. با هم نگاهش میکنیم. با هم قوی میمونیم.
دستهامو زیر آب سرد گرفتم. بومگیو کنارم بود، سرش پایین، داشت صورتش رو خشک میکرد. هنوز نمیدونست. هنوز فکر میکرد سوبین فقط از خستگی بیهوش شده. هنوز اون لبخند کوچیکِ امیدوار توی صورتش بود... و من باید اون لبخند رو بشکنم.
نفس عمیق کشیدم. صدای قلبم توی گوشم میکوبید.
بومگیو: تهیون... سوبین هیونگ بهتره، نه؟ دکترها گفتن که به هوش میاد، درسته؟
لبم لرزید. نمیخواستم دروغ بگم. نمیتونستم. ولی نمیدونستم چطور بگم که دنیاش رو خراب نکنم.
تهیون: آره... به هوش اومده. ولی... یه چیزی هست که باید بدونی.
بومگیو نگاهم کرد. اون نگاه صاف و بیدفاعش... همون نگاهی که همیشه وقتی ترسیده یا گیج شده، بهم میندازه.
بومگیو: چی شده؟ تهیون... داری منو میترسونی.
دستم رو گذاشتم روی شونهش.
تهیون: قول بده قبل از اینکه چیزی بگی، فقط گوش بدی. باشه؟
اون فقط سرش رو تکون داد.
تهیون: سوبین... چند وقتیه که درد داشته. ولی هیچی بهمون نگفته. فکر میکرد با استراحت درست میشه. ولی وقتی بیهوش شد، دکترها آزمایش گرفتن... و...
نفسهام بریده بود. بومگیو چشمهاش گرد شده بودن.
بومگیو: و چی؟ تهیون بگو...
تهیون: سوبین سرطان داره، بومگیو.
سکوت.
یه سکوت سنگین، خفهکننده، مثل یه پتوی خیس روی شعلهی امید.
بومگیو یه قدم عقب رفت.
بومگیو: چی... چی گفتی؟ نه... نه... این یه شوخیه، درسته؟ تو داری شوخی میکنی...
تهیون: کاش میکردم. کاش این فقط یه کابوس بود. ولی واقعیه. دکترها گفتن که زود تشخیص دادن. هنوز امید هست. ولی باید درمان رو شروع کنه. باید قوی باشه... و ما باید کنارش باشیم.
بومگیو دستش رو جلوی دهنش گرفت. اشک توی چشمهاش جمع شد.
بومگیو: اون... اون همیشه قوی بود. همیشه... چرا بهمون نگفت؟ چرا تنها تحملش کرد؟
تهیون: چون فکر میکرد باید قوی بمونه برای ما. چون فکر میکرد اگه بگه، ما میترسیم. ولی حالا... حالا وقتشه که ما قوی باشیم برای اون.
بومگیو نشست روی نیمکت کنار روشویی. اشکهاش بیصدا میریختن. من کنارش نشستم.
تهیون: میخوای بریم پیشش؟
اون سرش رو تکون داد.
بومگیو: آره... ولی نمیدونم چطور نگاهش کنم بدون اینکه بشکنم.
تهیون: با هم میریم. با هم نگاهش میکنیم. با هم قوی میمونیم.
- ۶.۶k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط