پارت ۶ فیک مرز خون و عشق
پارت ۶
ا،ت ویو
ا،ت : ارباب ناهار آمادس
جونگکوک : باشه تو برو روی میز بشین الان میام
ا،ت : چشم
جونگکوک ویو
وایی چقد توی لباسی که تنش بود خوشگل شده بود ، اهه کوک چی میگی با خودت؟ ، فکر کنم دیوونه شدم
از روی میزم پاشدم و به سمت در رفتم
از اتاق اومدم بیرون و در اتاقو قفل کردم و به سمت پایین راهی شدم
خدمتکارا درحال آماده کردن میز بودن و ا،ت هم بهشون کمک میکرد ، همه با دیدنم تعظیم کردن و رفتن
جونگکوک : تو چرا بهشون کمک میکردی ؟ بهت گفتم که امروز استراحت کن
ا،ت : ببخشید ارباب آخه زشته ما در یک سطحیم اونا کار کنن و من کمکشون نکنم
وایی خودا چقد مهربونه این دختر
اوفف میگم دیوونه شدم قبول ندارم
ا،ت : ارباب نمیشینین؟
جونگکوک : چرا الان میشینم
جونگکوک : آجوما قوانینو بهت گفت؟
ا،ت : بله ارباب
جونگکوک : خوبه امروز راحت باش
ا،ت : چشم
جونگکوک : خوبه ..... غذاتو شروع کن
ا،ت : چشم
سرشو کمی خم کرد و شروع کرد به خوردن غذاش
منم قاشقمو ورداشتم و غذامو شروع کردم
بعد از چند مین ناهارمون تموم شد و خدمتکارا اومدن و میز رو جمع کردن
ا،ت هم بهشون کمک کرد و منم به اتاقم برگشتم
ا،ت ویو
خدمتکار ۱ : سلام ا،ت میشه باهم حرف بزنیم؟
ا،ت : حتما چراکه نه
آخرین بشقاب رو از روی میز برداشتمو به سمت آشپزخونه راهی شدم
بشقابا رو توی سینک گذاشتم
ا،ت : خب چی میخواستی بگی؟
خدمتکار ۱ : اومم میای باهم دوست بشیم؟
ا،ت : اره چون منم دوستی ندارم
خدمتکار ۱ : عالیه خب بیا فعلا فقط اسم همو بدونیم و بعدا حرف بزنیم چون اگه ارباب بیاد تنبیه میشیم
ا،ت : تنبیهش چیه؟
خدمتکار ۱ : اومم من فقط یکبار رفتم اونم دوسال پیش که تازه اومده بودم و ۵۰۰ تا شلاق خوردم
ا،ت : عایی......چخبره ۵۰۰ تا شلاق ؟
خدمتکار ۱ : هعیی
ا،ت : مگه چیکار کرده بودی؟
خدمتکار ۱ : خب چون تازه اومده بودم اشتباهی از دستوراتش سرپیچی کردم
ا،ت : آها
خدمتکار ۱ : خب بگذریم اسمت چی بود ؟ ا،ت ؟
ا،ت : آره اسمم ا،ته اسم تو چیه؟
خدمتکار ۱ : لیا
ا،ت : خوشبختم
لیا : همچنین
آجوما : اینجا چیکار میکنین؟ سریع بدو لیا الان ارباب میاد ها!!
لیا : چشم
ا،ت : آجوما من چیکار کنم؟
اجوما : امروز استراحت کن فردا کلی کار داری
ا،ت : چشم با اجازه
با تعظیم کوچیکی اشپزخونه رو ترک کردم و به سمت اتاقم راهی شدم کلیدو از جیبم در آوردم و درو باز کردمُ دوباره درو بستم و خودمو روی تخت ولو دادم
چند ساعت بعد
با صدای یکی چشمامو باز کردم ، صدا آشنا بود
لیا : ا،ت؟ بیدار شو
ا،ت : چرااا؟
لیا : باید بریم شام بخوریم
ا،ت : مگه ساعت چنده؟
لیا : ۹
ا،ت : یا خداااا من چجوری انقد خوابیدم؟
لیا : چمیدونم پاشو
ا،ت : باشه
ازجام پاشدمو.......
ا،ت ویو
ا،ت : ارباب ناهار آمادس
جونگکوک : باشه تو برو روی میز بشین الان میام
ا،ت : چشم
جونگکوک ویو
وایی چقد توی لباسی که تنش بود خوشگل شده بود ، اهه کوک چی میگی با خودت؟ ، فکر کنم دیوونه شدم
از روی میزم پاشدم و به سمت در رفتم
از اتاق اومدم بیرون و در اتاقو قفل کردم و به سمت پایین راهی شدم
خدمتکارا درحال آماده کردن میز بودن و ا،ت هم بهشون کمک میکرد ، همه با دیدنم تعظیم کردن و رفتن
جونگکوک : تو چرا بهشون کمک میکردی ؟ بهت گفتم که امروز استراحت کن
ا،ت : ببخشید ارباب آخه زشته ما در یک سطحیم اونا کار کنن و من کمکشون نکنم
وایی خودا چقد مهربونه این دختر
اوفف میگم دیوونه شدم قبول ندارم
ا،ت : ارباب نمیشینین؟
جونگکوک : چرا الان میشینم
جونگکوک : آجوما قوانینو بهت گفت؟
ا،ت : بله ارباب
جونگکوک : خوبه امروز راحت باش
ا،ت : چشم
جونگکوک : خوبه ..... غذاتو شروع کن
ا،ت : چشم
سرشو کمی خم کرد و شروع کرد به خوردن غذاش
منم قاشقمو ورداشتم و غذامو شروع کردم
بعد از چند مین ناهارمون تموم شد و خدمتکارا اومدن و میز رو جمع کردن
ا،ت هم بهشون کمک کرد و منم به اتاقم برگشتم
ا،ت ویو
خدمتکار ۱ : سلام ا،ت میشه باهم حرف بزنیم؟
ا،ت : حتما چراکه نه
آخرین بشقاب رو از روی میز برداشتمو به سمت آشپزخونه راهی شدم
بشقابا رو توی سینک گذاشتم
ا،ت : خب چی میخواستی بگی؟
خدمتکار ۱ : اومم میای باهم دوست بشیم؟
ا،ت : اره چون منم دوستی ندارم
خدمتکار ۱ : عالیه خب بیا فعلا فقط اسم همو بدونیم و بعدا حرف بزنیم چون اگه ارباب بیاد تنبیه میشیم
ا،ت : تنبیهش چیه؟
خدمتکار ۱ : اومم من فقط یکبار رفتم اونم دوسال پیش که تازه اومده بودم و ۵۰۰ تا شلاق خوردم
ا،ت : عایی......چخبره ۵۰۰ تا شلاق ؟
خدمتکار ۱ : هعیی
ا،ت : مگه چیکار کرده بودی؟
خدمتکار ۱ : خب چون تازه اومده بودم اشتباهی از دستوراتش سرپیچی کردم
ا،ت : آها
خدمتکار ۱ : خب بگذریم اسمت چی بود ؟ ا،ت ؟
ا،ت : آره اسمم ا،ته اسم تو چیه؟
خدمتکار ۱ : لیا
ا،ت : خوشبختم
لیا : همچنین
آجوما : اینجا چیکار میکنین؟ سریع بدو لیا الان ارباب میاد ها!!
لیا : چشم
ا،ت : آجوما من چیکار کنم؟
اجوما : امروز استراحت کن فردا کلی کار داری
ا،ت : چشم با اجازه
با تعظیم کوچیکی اشپزخونه رو ترک کردم و به سمت اتاقم راهی شدم کلیدو از جیبم در آوردم و درو باز کردمُ دوباره درو بستم و خودمو روی تخت ولو دادم
چند ساعت بعد
با صدای یکی چشمامو باز کردم ، صدا آشنا بود
لیا : ا،ت؟ بیدار شو
ا،ت : چرااا؟
لیا : باید بریم شام بخوریم
ا،ت : مگه ساعت چنده؟
لیا : ۹
ا،ت : یا خداااا من چجوری انقد خوابیدم؟
لیا : چمیدونم پاشو
ا،ت : باشه
ازجام پاشدمو.......
- ۱.۳k
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط