ببین

ببین!
من خسته بودم از پناه دادن،
دوست داشتم پناه ببرم!
دوست داشتم قوی نباشم،
نجنگم،
دفاع نکنم و قابل اتکا نباشم.
دوست داشتم ضعیف به نظر برسم
و در عین ضعف و بغض و هیجانات سطحی و کودکانه‌ام،
دوست داشته شوم.
من دلم طرح تازه‌ای از زیستن را می‌خواست،
طرحی که در آن هیچ‌کس روی من حساب نکند، هیچ‌‌کس شانه‌های مرا امن و مستحکم نبیند و جسارت مرا تحسین نکند و از من توقعی نداشته‌ باشد.
دلم می‌خواست کسی پناهم بدهد، آرامم کند و سادگی و معصومیتم را دوست داشته‌ باشد.
دلم می‌خواست روی کسی عمیقا حساب کنم، کسی که به محض دیدن بی‌تابی‌ام، بی‌هیچ سوالی برایم آغوش باز کند و استیصال و درماندگی مرا به رسمیت بشناسد.
می‌دانی؟
دنیای آدم‌بزرگ‌ها آنقدر ترسناک شده بود
که دلم می‌خواست شانه خالی کنم،
دلم می‌خواست بچه باشم و
نفهمم دارد چه می‌گذرد و خودم را
در دل التهابِ کُشنده و پیش‌ رونده‌ی جهان
رها کنم و نگران هیچ‌چیز نباشم...

✨️نرگس_صرافیان_طوفان‌
دیدگاه ها (۰)

فکر می‌کنی تو تنها کسی هست که تو زندگیش هی نشده ؟ ....نه رفی...

« بیداریست و روشنی و بال و اوج و موج . . . »🌱_______

انگار جهان دو نیمه بود: من و سکوت!بیشتر وقتا خودمو بغل میکنم...

و در آسمان دلم چیزی جز اُمید پر نمیزند 🕊🌱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط