در کافه نشسته بودیم
در کافه نشسته بودیم ...
و یک دفترچه روی میز بود ....
که هرکس به آنجا می آمد چیزی می نوشت.
خودکار را برداشتم و نوشتم؛
عاشقی شرط دارد...
و شرطش این است که عاشق نشوی...
با تعجب نگاهم کرد...
تا خواست خودکار را از دستم بگیرد ...
و چیزی بنویسد ...
گفتم : مثل سیگار! اول بهت آرامش میده...
فکر می کنی تا آخر همینه...
می کشی..
می کشی..
عاشقش میشی و این حس تو میشه عادت....
دیگه باید ترکش کنی...
چون بهت آسیب می زنه...
خواست حرف بزند...
گفتم هرچیزی که از حدش بگذره دچارِ آسیب میشه.
هرچیزی!
حتی دوستی و دوست داشتن....
بذار تا آخر عمرم کنارم داشته باشمت...
بدونِ این که بخوام ترکت کنم...
امیرحسین_سرمنگانی
و یک دفترچه روی میز بود ....
که هرکس به آنجا می آمد چیزی می نوشت.
خودکار را برداشتم و نوشتم؛
عاشقی شرط دارد...
و شرطش این است که عاشق نشوی...
با تعجب نگاهم کرد...
تا خواست خودکار را از دستم بگیرد ...
و چیزی بنویسد ...
گفتم : مثل سیگار! اول بهت آرامش میده...
فکر می کنی تا آخر همینه...
می کشی..
می کشی..
عاشقش میشی و این حس تو میشه عادت....
دیگه باید ترکش کنی...
چون بهت آسیب می زنه...
خواست حرف بزند...
گفتم هرچیزی که از حدش بگذره دچارِ آسیب میشه.
هرچیزی!
حتی دوستی و دوست داشتن....
بذار تا آخر عمرم کنارم داشته باشمت...
بدونِ این که بخوام ترکت کنم...
امیرحسین_سرمنگانی
- ۷۸۷
- ۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط