نکردم نازک نارنجی نکنه توقع داشتی واسه این کارت بهت تش
نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده...
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!.......
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
******
بهار کُشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دخترخوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده...
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!.......
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
******
بهار کُشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دخترخوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_
- ۱۴.۵k
- ۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط