I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P137)
CHAPTER : 2
سوا : بدجوری این پسر دیونت کرده پاشو بیایم بگردیم
یونا : وایستید!!
کیونگ: چی شده
یونا : خبر داره؟
سوا : کی؟
یونا : میگه ا.ت حالش خوبه نگران نباش؟
جیسوک : این دیونه چی میگه؟
یونا : یعنی ا.ت پیش تهیونگ ؟
سوا : یونا مطمئنی این آدم راست میگه ؟
یونا : وایسا من گیج شدم اگه اینطور باشه که خیلی بهتره
کیونگ : حالا که میگه نگران ا.ت نباش یعنی ا.ت تو جنگل نیست یه جایی هست که اون میدونه کجاست
سوا : اره بهتره برگردیم تا یه فکری کنیم
جیسوک : پس بریم.
خواستیم که سوار ماشین شیم چند نفر رو دیدیم که داشتن مانع راه ما میشدن
" : خانم یونا پدرتون به ما دستور دادن شمارو ببریم
کیونگ : چی به چه دلیل ؟
سوا : وایسا توهم
یونا : واسه چی؟
" : پدرتون به ما دستور دادن برا همین نمیتونیم چیزی بگیم بیاین سوار شید.
جیسوک : یونا آخه
یونا : هیششش شما بهتره برید ممکنه یه چی شده پس خواهشاً چیزی در مورد نگید مراقب باشید
سوا: باشه میبینیمت فعلا
یونا: باشه خدافظ
یونا سوار ون شد تا عمارت
" برید اتاق پدرتون
یونا به سمت اتاق پدرش حرکت کرد و قبل از اینکه دستگیره در رو بکشه لرزش سردی به بدنش وارد شد میدونست که وارد اتاق بشه اتفاق خوبی در حق اون نیست که خواست دستگیر در رو بکشه پدرش در رو باز کرد
پ : چرا نیومدی داخل؟ بیا دیگه!
یونا به سمت داخل رفت و رو یکی از مبل های تکنفره چرمی نشست
یونا : چیزی خواستی پدر؟
پ : اره فعلا صبر کن یه لحظه میام
یونا : باشه*لبخند*
یونا" حس بدی داشته از اینکه ا.ت کنارم نیست ولی..اما چرا بادیگارد دید ا.ت کنارم نیست چیزی نگفت؟ نکنه پدرم خبر داره ؟
اههههه یهو در باز شد و پدرم وارد شد روبه روی من رو مبل چرمی نشست
پ : چرا بجای اینکه بری خونه رفیقت رفتی جنگل اونم با رفیقات؟
یونا : ها؟
پ : فعلا کاری ندارم به فرند هات ولی چرا ا.ت رو باخودت بری جنگل اونجا چادر زدید؟
یونا : بابا تو از کجا فهمیدی؟*استرس*
پ : فک کردی من به خیال راحت ولتون میکنم ها؟*داد*
یونا : ...
پ : ا.ت کجاست؟
یونا : ...
پ : میدونم خواهرت سپردی دست مافیا ها
یونا : چی؟ مافیا؟
پ : تو که میدونی تو جنگل ها کلی جنازه پیدا میشه ولی تو خواهرت که حاملست فرستادی دست مافیاها*عربده*
یونا : بابا..من
پ : هیچی نگو ولی بدون خواهرت سالمه قراره همین الان از دست جونگکوک بگیرمش و برگه ی طلاق واسه هفته بعد آماده کردم
یونا : دست جونگکوکه؟ یعنی جونگکوک اون آدم هارو میکشت؟
پ : فعلا ما تا اینجا فهمیدیم به کسی حق نداری چیزی بگی.
یونا : ولی چرا طلاق ؟
پ : تو دخالت نکن
یونا: بابا اونا همدیگه رو دوست دارن اون وقت طلاق؟*نگران*
پ : گفتم تو دخالت نکن*عربده*
ادامه داره...
CHAPTER : 2
سوا : بدجوری این پسر دیونت کرده پاشو بیایم بگردیم
یونا : وایستید!!
کیونگ: چی شده
یونا : خبر داره؟
سوا : کی؟
یونا : میگه ا.ت حالش خوبه نگران نباش؟
جیسوک : این دیونه چی میگه؟
یونا : یعنی ا.ت پیش تهیونگ ؟
سوا : یونا مطمئنی این آدم راست میگه ؟
یونا : وایسا من گیج شدم اگه اینطور باشه که خیلی بهتره
کیونگ : حالا که میگه نگران ا.ت نباش یعنی ا.ت تو جنگل نیست یه جایی هست که اون میدونه کجاست
سوا : اره بهتره برگردیم تا یه فکری کنیم
جیسوک : پس بریم.
خواستیم که سوار ماشین شیم چند نفر رو دیدیم که داشتن مانع راه ما میشدن
" : خانم یونا پدرتون به ما دستور دادن شمارو ببریم
کیونگ : چی به چه دلیل ؟
سوا : وایسا توهم
یونا : واسه چی؟
" : پدرتون به ما دستور دادن برا همین نمیتونیم چیزی بگیم بیاین سوار شید.
جیسوک : یونا آخه
یونا : هیششش شما بهتره برید ممکنه یه چی شده پس خواهشاً چیزی در مورد نگید مراقب باشید
سوا: باشه میبینیمت فعلا
یونا: باشه خدافظ
یونا سوار ون شد تا عمارت
" برید اتاق پدرتون
یونا به سمت اتاق پدرش حرکت کرد و قبل از اینکه دستگیره در رو بکشه لرزش سردی به بدنش وارد شد میدونست که وارد اتاق بشه اتفاق خوبی در حق اون نیست که خواست دستگیر در رو بکشه پدرش در رو باز کرد
پ : چرا نیومدی داخل؟ بیا دیگه!
یونا به سمت داخل رفت و رو یکی از مبل های تکنفره چرمی نشست
یونا : چیزی خواستی پدر؟
پ : اره فعلا صبر کن یه لحظه میام
یونا : باشه*لبخند*
یونا" حس بدی داشته از اینکه ا.ت کنارم نیست ولی..اما چرا بادیگارد دید ا.ت کنارم نیست چیزی نگفت؟ نکنه پدرم خبر داره ؟
اههههه یهو در باز شد و پدرم وارد شد روبه روی من رو مبل چرمی نشست
پ : چرا بجای اینکه بری خونه رفیقت رفتی جنگل اونم با رفیقات؟
یونا : ها؟
پ : فعلا کاری ندارم به فرند هات ولی چرا ا.ت رو باخودت بری جنگل اونجا چادر زدید؟
یونا : بابا تو از کجا فهمیدی؟*استرس*
پ : فک کردی من به خیال راحت ولتون میکنم ها؟*داد*
یونا : ...
پ : ا.ت کجاست؟
یونا : ...
پ : میدونم خواهرت سپردی دست مافیا ها
یونا : چی؟ مافیا؟
پ : تو که میدونی تو جنگل ها کلی جنازه پیدا میشه ولی تو خواهرت که حاملست فرستادی دست مافیاها*عربده*
یونا : بابا..من
پ : هیچی نگو ولی بدون خواهرت سالمه قراره همین الان از دست جونگکوک بگیرمش و برگه ی طلاق واسه هفته بعد آماده کردم
یونا : دست جونگکوکه؟ یعنی جونگکوک اون آدم هارو میکشت؟
پ : فعلا ما تا اینجا فهمیدیم به کسی حق نداری چیزی بگی.
یونا : ولی چرا طلاق ؟
پ : تو دخالت نکن
یونا: بابا اونا همدیگه رو دوست دارن اون وقت طلاق؟*نگران*
پ : گفتم تو دخالت نکن*عربده*
ادامه داره...
- ۱۷.۰k
- ۳۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط