مینجی بعد از مدتها زندگی در هیاهوی شغلی و ذهنی تصمیم گرفت که از ...
...
مینجی بعد از مدتها زندگی در هیاهوی شغلی و ذهنی، تصمیم گرفت که از همه اینها فاصله بگیره. دلتنگی شدیدی برای خانوادهاش داشت و بعد از چند سال احساس نیاز به آرامش و محبت خانواده کرد. خیلی سریع بلیط برگشت به خانه رو گرفت.
لحظهای که بلیط رو خرید، یه حس آرامش توی دلش نشست. شاید به این دلیل که میدانست وقتی به خانه برسه، میتواند دوباره احساس امنیت و راحتی پیدا کند. بعد از این همه شلوغی و فشار، حالا زمان این رسیده بود که کمی از همه چیز فاصله بگیره و در کنار کسانی که همیشه حمایتش میکردند، دوباره به خود واقعیاش برگردد.
_________________________
تهیونگ هر چقدر تلاش میکرد که به مینجی فکر نکنه، نمیتوانست. حرفها و کارهای مینجی مثل پژواک توی ذهنش میچرخید و اذیتش میکرد. هر جایی که میرفت، هر کاری که میکرد، یه قسمتی از ذهنش با اون یادها درگیر بود.
با خود گفت: باید چیزی دیگه پیدا کنم که ذهنم رو از این افکار آزاد کنه.
تصمیم گرفت چند روزی به خانوادهش سر بزنه. شاید بودن کنار اونا میتوانست کمی آرامش بهش بده. هرچند که به خوبی میدونست، هیچ چیزی نمیتوانست اون احساس خالی بودن توی دلش رو پر کنه. اما شاید بتونه از افکارش کمی فاصله بگیره.
تهیونگ چمدانش رو جمع کرد، با خود فکر کرد که حتی اگر برای چند روز هم که شده، باید از دنیای ستارهها و جنجالهایش فاصله بگیره و به جای دیگهای بره—جایی که شاید بتونه نفس بکشه.
ادامه دارد...!؟
مینجی بعد از مدتها زندگی در هیاهوی شغلی و ذهنی، تصمیم گرفت که از همه اینها فاصله بگیره. دلتنگی شدیدی برای خانوادهاش داشت و بعد از چند سال احساس نیاز به آرامش و محبت خانواده کرد. خیلی سریع بلیط برگشت به خانه رو گرفت.
لحظهای که بلیط رو خرید، یه حس آرامش توی دلش نشست. شاید به این دلیل که میدانست وقتی به خانه برسه، میتواند دوباره احساس امنیت و راحتی پیدا کند. بعد از این همه شلوغی و فشار، حالا زمان این رسیده بود که کمی از همه چیز فاصله بگیره و در کنار کسانی که همیشه حمایتش میکردند، دوباره به خود واقعیاش برگردد.
_________________________
تهیونگ هر چقدر تلاش میکرد که به مینجی فکر نکنه، نمیتوانست. حرفها و کارهای مینجی مثل پژواک توی ذهنش میچرخید و اذیتش میکرد. هر جایی که میرفت، هر کاری که میکرد، یه قسمتی از ذهنش با اون یادها درگیر بود.
با خود گفت: باید چیزی دیگه پیدا کنم که ذهنم رو از این افکار آزاد کنه.
تصمیم گرفت چند روزی به خانوادهش سر بزنه. شاید بودن کنار اونا میتوانست کمی آرامش بهش بده. هرچند که به خوبی میدونست، هیچ چیزی نمیتوانست اون احساس خالی بودن توی دلش رو پر کنه. اما شاید بتونه از افکارش کمی فاصله بگیره.
تهیونگ چمدانش رو جمع کرد، با خود فکر کرد که حتی اگر برای چند روز هم که شده، باید از دنیای ستارهها و جنجالهایش فاصله بگیره و به جای دیگهای بره—جایی که شاید بتونه نفس بکشه.
ادامه دارد...!؟
- ۱.۷k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط