رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
نگار💙
برای گذشتن این سرگذشت یه کم دو دلم اما میخام بذارمش اما اگ ببینم خوشتون نیومد ادامه نمیدم و.....
من احسانم 32 ساله با وضعیت مالی تقریبا خوب و کارمند ی شرکت هستم و همسرم نگار 29 ساله ک 6 سالی میشه ازدواج کردیم همه چی تقریبا عالی بود بهترین روزا رو با نگار داشتم طوری تموم اشناها حسرت زندگی دو نفره مارو داشتن و من از ته دلم عاشق نگار بودم حاضر بودم بمیرم اما نگار چیزیش نشه
فقط مشکل تو زندگی ما عقیم بودن من بود ما نمیتونیستم بچه دار شیم بارها من و اطرافینم به نگار گفته بودیم اگ ناراحتی اگ بچه میخای جدا شو طلاق بگیر اما اون هر بار میگفت احسان دنیای منه عاشقشم جدا شدن محاله بچه نمیخام و من از گفتن این حرفای نگار غرق هیجان و ذوق میشدم
روزها ب خوبی میگذشت و من در سال بعضی وقتا به ماموریت میرفتم اخرین ک ماموریتم به بندر عباس بود و قرار بود دو هفته اونجا بمونم وقتی رسیدم به نگار زنگ زدم
_سلام نگاری خوبی من رسیدم
_سلام ب سلامتی
بی نهایت نگار خوشحال بود اما هر روز ک میگذشت بهش زنگ میزدم حس میکردم توی صداش غمه و وقتی میپرسیدم چیزی شده یه کلمه جواب میداد نه
تقریبا دو روز مونده بود که ماموریتم تموم شه ک مادرم تماس گرفت
_خوبی پسرم کی میای تهران
_ایشالا دو روز دگ
_اگ میتونی زودتر بیا
_چیزی شده بابام طوریش شده
_نه همه خوبن فقط یه نگار حالش خوب نیس بردیمش بیمارستان نگران نشی ها
اسم نگار اورد دنیا رو سرم خراب شد
_من امشب میام تهران هر جور شده خودمو میرسونم
اما به هر دری زدم پرواز جور نشد و مجبور شدم صبح ساعت 11 حرکت کنم به فرودگاه رسیدم بابام و مامانمو دیدم
_بریم بیمارستان زود باشین
دیدم چیزی نمیگن و چشامشون حلقه حلقه اشک شد
نگار من مُرده بود و به جای بیمارستان به سمت قبرستون رفتیم
و هنگامی ک رسیدیم روی صورت نگار باز کردم
#سرگذشت #رمان #داستان
نگار💙
برای گذشتن این سرگذشت یه کم دو دلم اما میخام بذارمش اما اگ ببینم خوشتون نیومد ادامه نمیدم و.....
من احسانم 32 ساله با وضعیت مالی تقریبا خوب و کارمند ی شرکت هستم و همسرم نگار 29 ساله ک 6 سالی میشه ازدواج کردیم همه چی تقریبا عالی بود بهترین روزا رو با نگار داشتم طوری تموم اشناها حسرت زندگی دو نفره مارو داشتن و من از ته دلم عاشق نگار بودم حاضر بودم بمیرم اما نگار چیزیش نشه
فقط مشکل تو زندگی ما عقیم بودن من بود ما نمیتونیستم بچه دار شیم بارها من و اطرافینم به نگار گفته بودیم اگ ناراحتی اگ بچه میخای جدا شو طلاق بگیر اما اون هر بار میگفت احسان دنیای منه عاشقشم جدا شدن محاله بچه نمیخام و من از گفتن این حرفای نگار غرق هیجان و ذوق میشدم
روزها ب خوبی میگذشت و من در سال بعضی وقتا به ماموریت میرفتم اخرین ک ماموریتم به بندر عباس بود و قرار بود دو هفته اونجا بمونم وقتی رسیدم به نگار زنگ زدم
_سلام نگاری خوبی من رسیدم
_سلام ب سلامتی
بی نهایت نگار خوشحال بود اما هر روز ک میگذشت بهش زنگ میزدم حس میکردم توی صداش غمه و وقتی میپرسیدم چیزی شده یه کلمه جواب میداد نه
تقریبا دو روز مونده بود که ماموریتم تموم شه ک مادرم تماس گرفت
_خوبی پسرم کی میای تهران
_ایشالا دو روز دگ
_اگ میتونی زودتر بیا
_چیزی شده بابام طوریش شده
_نه همه خوبن فقط یه نگار حالش خوب نیس بردیمش بیمارستان نگران نشی ها
اسم نگار اورد دنیا رو سرم خراب شد
_من امشب میام تهران هر جور شده خودمو میرسونم
اما به هر دری زدم پرواز جور نشد و مجبور شدم صبح ساعت 11 حرکت کنم به فرودگاه رسیدم بابام و مامانمو دیدم
_بریم بیمارستان زود باشین
دیدم چیزی نمیگن و چشامشون حلقه حلقه اشک شد
نگار من مُرده بود و به جای بیمارستان به سمت قبرستون رفتیم
و هنگامی ک رسیدیم روی صورت نگار باز کردم
#سرگذشت #رمان #داستان
- ۹۳.۴k
- ۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط