امروز

🍁 🍃 🍁
امروز
داشتم به تو فکر می کردم
یک نفر زد به درو گفت
زود باش برادر
دلپیچه گرفتیم
به خودم آمدم دیدم
چه جای مزخرفی
یادت افتادم
بلند شدم.
دست پاچه
خواستم بپوشم بیایم بیرون
دیدم
ای وای شلوار من چرا بالاست؟
من چرا لباس درنیاورده نشستم؟
زود دستی به تنم زدم
نه
انگار خیس نبود
آمدم بیرون
پانصد تومان بابت فکر کردن به تو پرداختم
جان من رعایت حال مرا کن
من کارهای شخصی دارم
هر لحظه و هر جا که نباید بیایی
دیروز از کار اخراج شدم
چرا؟
چون روی پرونده ی ارباب رجوع
چشم های تو را کشیدم
داشتم لبت را هم می کشیدم
که مدیر از راه رسید
و برو بیرون پدر سوخته
آن هفته هم که
فکر دوستت دارم را
با خودم
به خدا
با خودم زمزمه می کردم
پیرزن همسایه شنید
به خودش گرفت
حالا تا به هم می رسیم
پای راه پله
چشم ریز می کند و
ناز پشت ناز
ولش کنی برایم دور عصا می رقصد
خب من از دست تو باید چه کنم؟
فکر داشتنت مرا دیوانه کرده
دلم می خواهد داد بزنی بگویی
عزیزم سر چهار راه رسیدی گل بخر
تو داری پدر می شوی
بله
نه آقا با شما نبودم
من همین جا پیاده می شوم

#رسول_ادهمی
دیدگاه ها (۱)

⚫ .دیروز که پنجره ی اتاقم باز بود، قاصدکی آمدُ مهمانم شد...ب...

⚬...... پشت این تاکسی خطی ها، پشت این زرد و سبزهای از رمق ا...

🍁 🍃 🍁 گفته بود اولینَ‌ش "من" هستم!باورش کردمافتخار هم میکردم...

⚫ قاصدک ها هم دیگر بازیگوش و سر به هوا شدند...!فوتشان که میک...

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

(۱۳)

ترسناک ترین خاطره ی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط