پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۳۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیاز

_تروخدا هر کار بخوای می کنم.. تو رو خدا .. تو رو جون مامانت یا عزیز ترین آدم زندگیت.

_خفه شو.

خشابو گذاشت توی اسلحه و دوباره رو به نیما گرفت.
داد زدم:
_نههههه..

نگاهمو به اسلحه دادم. نفس عمیقی کشیدم.

از بس داد زده بودم گلوم می سوخت..

حالا وقتش بود.
خودم انداختم توی آغوش نیما.
صدای خارج شدن تیرو شنیدم.

_یه ثانیه است دردش..

چشمامو بستم.
از دردخودمو بیشتر به بغل نیما چسبوندم.
درد کمرم نای دستامو ازم گرفت.

دستامو آروم رها کردم.
نیما محکم گرفتم.
منو از آغوشش کشید بیرون .

باورش نمی شد.
با بغض به چشمام زل زد.

با داد به پلیسا گفت:
_زنگ بزنید اورژانس.. چرا منو نگاه می کنید زود باشید..مگه نمی بینید کمرش تیر خورده..؟؟

اشکاش آروم از چشماش افتاد رو ی گونه اش.

جون نمونده بود برام که تکون بخورم.

خواستم یه چیزی بگم اما جون حرف زدنم نداشتم.

تموم زورمو زدم و دستامو آوردم سمت صورتشو اشکاشو پاک کردم .
دستشو گذاشت روی دستم.
_نیازم..چرا اینکارو کردی؟

تموم سعیمو کردم؛
_نمی...
سرفه نذاشت حرفمو به زبون بیارم.
_باشه دورت بگردم من نمی خواد به خودت فشار بیاری بعدا می گی.

خندیدم.. بی جون ترین و شاد ترین خنده ی عمرم.

_تو فقط بخند.
صورتش خیس از اشک بود.
_دی دی..چقد.. دو...ست.. دا..ش..ت..م

با گریه سرشو تکون داد.

دستمو بوسید و گفت:
_آره زندگی نیما منم دوست دارم.. خیلی دوست دارم از همه بیشتر ..

صدای هقهقش مثل میخی بود که محکم کوبیده می شد توی قلبم.. همونقدر درد ناک.

صدای قلبش دیوانه وار می کوبید.
_قلبتو..
موهامو نوازش کرد و گفت:
_قلبم؟مال توعه..
_ب..دون قا..فش..

غمگین ترین لبخندشو نشوند رو لبای خشکش.
مثل اولین بار بوسم کرد و لباش خشک بود..

گرم بود.. سوم تیر بود..ولی حالا سردِ..

سرشو آورد نزدیک و لبشو گذاشت روی لبم.
چشمامو بستم.
_به یاد.. آن بوسه ی .. هنگام..وداع..
نفس کشیدنم با درد بود..

در گوشم آروم زمزمه کرد:
_تو حصار بغلت زندگی به کاممِ .. همه چست مال منه.. سندش به..
همراهمی کردم:
_به ناممِ..!

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

******
پایان فصل اول
دیدگاه ها (۱۲)

#پارت_۱۳۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabiiنیما:باورم نمی شد...

#پارت_۱۳۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabiiهنذفریمو از توی ج...

#پارت_۱۳۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii با خشم خندید.._من...

#پارت_۱۳۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii نیاز:نفسی کشیدم و...

Revenge or love ? Part 4 سیاهی مطلق . تنها چیزیه که ازش نمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط