سرگذشت بانو
سرگذشت بانو
#پارت_هشتم
بابا که تا اون لحظه، انگار توی شوک بود زیر چشمی، نگاه مامانم کرد: قضیه چیه؟ باز این پسره چه گندی زده؟؟
مامانم با بی خیالی گفت "دختره هرزه معلوم نیست بچه تو شکمش از کیه، میخواد ببنده به پسر مظلوم من، بچمو از خونه فراری دادن دست بردار نیستن.."
حرف های مامانم تموم نشده بابا با صورتی بر افروخته مشتش را روی بشقاب استیل کوبید دونه های برنج توی سفره پخش شدن...
نعره کشید: زنیکه ببیند دهنت رو، یه جوری حرف نزن انگار پسرت بچه پیغمبره، نمیدونم چه خبط و خطایی کردم که این بدرد نخور رو خدا گذاشته تو کاسه ی من...!
هاج و واج به همدیگه نگاه میکردیم، بابام غذا نخورده بلند شد، از عصبانیت قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد صورتش کبود شده بود. مامانم یه لیوان آب دستش داد و گفت: بخور تا سکته نکردی، اصلا از کجا معلوم کار سیامک باشه؟؟
از این دخترا زیادن که خودشون رو اویزون پسرای مردم میکننن
پسر احمق منم سادس، گیر همچین آدمای هفت خطی افتاده..
از این تات ها باید ترسید، دختراشون همشون دوست پسر دارن این دختره هم مثل هموناس، هرزه و هر جایی...
بابام با ابروهای گره خورده سیگارش رو از توی جیبش، بیرون آورد و زیرش فندک کشید و نگاه شهرام کرد:
سیامک بهت حرفی نزده؟ نمیدونی این دختره راست میگه یا نه؟
شهرام که تا اون لحظه سکوت کرده بود با سوال بابام رنگ باخت، لحظه ای مکث کرد و گفت: اون دختره عاطفه رو همه میشناسن با کل دوستام بوده...
ادامه دارد...
#پارت_هشتم
بابا که تا اون لحظه، انگار توی شوک بود زیر چشمی، نگاه مامانم کرد: قضیه چیه؟ باز این پسره چه گندی زده؟؟
مامانم با بی خیالی گفت "دختره هرزه معلوم نیست بچه تو شکمش از کیه، میخواد ببنده به پسر مظلوم من، بچمو از خونه فراری دادن دست بردار نیستن.."
حرف های مامانم تموم نشده بابا با صورتی بر افروخته مشتش را روی بشقاب استیل کوبید دونه های برنج توی سفره پخش شدن...
نعره کشید: زنیکه ببیند دهنت رو، یه جوری حرف نزن انگار پسرت بچه پیغمبره، نمیدونم چه خبط و خطایی کردم که این بدرد نخور رو خدا گذاشته تو کاسه ی من...!
هاج و واج به همدیگه نگاه میکردیم، بابام غذا نخورده بلند شد، از عصبانیت قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد صورتش کبود شده بود. مامانم یه لیوان آب دستش داد و گفت: بخور تا سکته نکردی، اصلا از کجا معلوم کار سیامک باشه؟؟
از این دخترا زیادن که خودشون رو اویزون پسرای مردم میکننن
پسر احمق منم سادس، گیر همچین آدمای هفت خطی افتاده..
از این تات ها باید ترسید، دختراشون همشون دوست پسر دارن این دختره هم مثل هموناس، هرزه و هر جایی...
بابام با ابروهای گره خورده سیگارش رو از توی جیبش، بیرون آورد و زیرش فندک کشید و نگاه شهرام کرد:
سیامک بهت حرفی نزده؟ نمیدونی این دختره راست میگه یا نه؟
شهرام که تا اون لحظه سکوت کرده بود با سوال بابام رنگ باخت، لحظه ای مکث کرد و گفت: اون دختره عاطفه رو همه میشناسن با کل دوستام بوده...
ادامه دارد...
- ۱.۱k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط