pt 7 حلقه ی دریا
به هیچ عنوان دلش نمی خواست این کارو بکنه اما می دونست پدرش حرف الکی نمی زنه می دونس واقعا یه بلائی سر جفتشون میاره بغضش رو قورت داد و دستش رو مشت کرد و حلقه رو پرت کرد توی دریا....
زانو هاش سست شد و هق هق کنان روی شن های ساحل افتاد و با فکر این که چقدر مرد روبه روش می تونست سنگ دل باشه اشک هاش رو پاک می کرد
هانسونگ که دیگه خیالش نسبتا راحت شده بود به سمت ماشینش رفت
_ بیاریدش
دو مردی که تمام مدت پشت سرش بودن وحشیانه جونگ کوک رو به سمت ماشین می بردن حق با جونگ کوک بود پدرش سنگدل نبود اون کلا قلب نداشت...وگر نه جوری برنامه ریزی نمی کرد که تهیونگ تمام این مدت در حال تماشای ماجرا باشه
.....
تهیونگ قطعا نفس کشیدن رو فراموش کرده بود
قلبش؟ دلیلی برای تپیدن نداشت
خون توی رگ هاش یخ بسته بود و سستی پاهاش رو بیشتر از قبل حس میکرد...هیچ جوره نمی تونست چیز هایی که دیده بود حزم کنه جلوی چشمش نامزدش حلقه ای که خودش توی دستای اون انداخته بود پرت کرده بود توی دریا
تمام کتک هایی جونگ کوک می خورد رو حس می کرد؛ دو زانو با چشم های به خون نشسته جلوی پنجره ای که کل دیوار رو گرفته بود نشست و با زمین زل زد
_ آخرین لطفی که می تونم در حقت بکنم شکایت نکردن ازته، حتی ارزش تحقیر شدن هم نداری چون خودت ته حقارتی تهیونگ...صبح که میام اینجا نباش! دنبال کوکم نرو...دستت بهش نمیرسه
کیم با قدم های بلند از ویلا خارج شد و در رو بست
تهیونگ کوچک ترین اهمیتی به حرف هایی که شنیده بود نمیداد و حالا تنها کاری که از دستش برمیومد سوگواری برای عشقی بود که این همه مدت از همه مخفی اش کرده بود
از پشت به دیوار تکیه داد و به ساحل خیره شد و بی صدا اشک میریخت
دیگه هیچ چیز براش نمونده بود
نه عشقی
نه معشوقی
نه خانواده ای
نه زندگی
این به مرز تنهایی رسیده بود، و تنها چیزی که می تونست بهش فکر کنه فقط یه چیز بود.....
.......
_ گریه نکن قراره تمام این سال هایی که پیشت نبودیم رو جبران کنم دیگه از جلو چشمام جم نمی خوری، فردا بر میگردیم آمریکا
الانم حداقل جلوی مادرت آبروتو حفظ کن
جونگ کوک با خشمی که از تمام وجودش سر چشمه گرفته بود نگاهی به دنیثوری که روی به روش نشسته بود کرد
(دنیثور شخصیت فیلم جنگ ستارگان که پدری منفور برای فرزندانش بود)
هیچ چیز نمی تونست بگه مخصوصا از وقتی فهمیده بود تهیونگ تمام مدت در حال نگاه کردن بهشون بوده تمام فکر و ذکرش این بود که اون الان چه حالی داره
ماشین جلوی آپارتمان بزرگ و مجللی نگه داشت که مشخص بود پدر و مادرش اونجا اقامت داشتن
_ قربان اینجا اگه پیاده شیم جلب توجه میشه می خواید برم جای خلوت تری نگه دارم؟
هانسونگ با کمی فکر کردن متوجه شد راننده درست میگه
--خیلی خب فقط زیاد دور نباشه
زانو هاش سست شد و هق هق کنان روی شن های ساحل افتاد و با فکر این که چقدر مرد روبه روش می تونست سنگ دل باشه اشک هاش رو پاک می کرد
هانسونگ که دیگه خیالش نسبتا راحت شده بود به سمت ماشینش رفت
_ بیاریدش
دو مردی که تمام مدت پشت سرش بودن وحشیانه جونگ کوک رو به سمت ماشین می بردن حق با جونگ کوک بود پدرش سنگدل نبود اون کلا قلب نداشت...وگر نه جوری برنامه ریزی نمی کرد که تهیونگ تمام این مدت در حال تماشای ماجرا باشه
.....
تهیونگ قطعا نفس کشیدن رو فراموش کرده بود
قلبش؟ دلیلی برای تپیدن نداشت
خون توی رگ هاش یخ بسته بود و سستی پاهاش رو بیشتر از قبل حس میکرد...هیچ جوره نمی تونست چیز هایی که دیده بود حزم کنه جلوی چشمش نامزدش حلقه ای که خودش توی دستای اون انداخته بود پرت کرده بود توی دریا
تمام کتک هایی جونگ کوک می خورد رو حس می کرد؛ دو زانو با چشم های به خون نشسته جلوی پنجره ای که کل دیوار رو گرفته بود نشست و با زمین زل زد
_ آخرین لطفی که می تونم در حقت بکنم شکایت نکردن ازته، حتی ارزش تحقیر شدن هم نداری چون خودت ته حقارتی تهیونگ...صبح که میام اینجا نباش! دنبال کوکم نرو...دستت بهش نمیرسه
کیم با قدم های بلند از ویلا خارج شد و در رو بست
تهیونگ کوچک ترین اهمیتی به حرف هایی که شنیده بود نمیداد و حالا تنها کاری که از دستش برمیومد سوگواری برای عشقی بود که این همه مدت از همه مخفی اش کرده بود
از پشت به دیوار تکیه داد و به ساحل خیره شد و بی صدا اشک میریخت
دیگه هیچ چیز براش نمونده بود
نه عشقی
نه معشوقی
نه خانواده ای
نه زندگی
این به مرز تنهایی رسیده بود، و تنها چیزی که می تونست بهش فکر کنه فقط یه چیز بود.....
.......
_ گریه نکن قراره تمام این سال هایی که پیشت نبودیم رو جبران کنم دیگه از جلو چشمام جم نمی خوری، فردا بر میگردیم آمریکا
الانم حداقل جلوی مادرت آبروتو حفظ کن
جونگ کوک با خشمی که از تمام وجودش سر چشمه گرفته بود نگاهی به دنیثوری که روی به روش نشسته بود کرد
(دنیثور شخصیت فیلم جنگ ستارگان که پدری منفور برای فرزندانش بود)
هیچ چیز نمی تونست بگه مخصوصا از وقتی فهمیده بود تهیونگ تمام مدت در حال نگاه کردن بهشون بوده تمام فکر و ذکرش این بود که اون الان چه حالی داره
ماشین جلوی آپارتمان بزرگ و مجللی نگه داشت که مشخص بود پدر و مادرش اونجا اقامت داشتن
_ قربان اینجا اگه پیاده شیم جلب توجه میشه می خواید برم جای خلوت تری نگه دارم؟
هانسونگ با کمی فکر کردن متوجه شد راننده درست میگه
--خیلی خب فقط زیاد دور نباشه
- ۲.۲k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط