عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت نوزده



اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود
یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"




او را میشناختیم....
او هم ما واقاجون را میشناخت...
همانجا محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد...



-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد.....

ادامه دارد....
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت بیستدست مامان تو هوا خشک شد....-فکر کردم...

ماندیم وشما بال گشودید از این شهررفتید به جایی که ببینید خدا...

عاشقانه های پاکقسمت هجدهاز چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته...

عاشقانه های پاکقسمت هفدهفردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط