ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۵۶ (♡)
الا: اره با جیمین رفتیم خرید خبیثانه :گفت خرید دو نفره؟چه یه کم نگرانم. اصلا نمیدونم چجور آدمایین.. رفته گفتم تا حالا با ادماي اينجوري رفت و آمد نداشتم. مهربون گفت: میری یاد میگیری... اصلا نگران نباش... الا: همه چي اونور مرتبه؟ دنیل؟ جوزف؟ نادیا؟ نفس عمیقی کشید و گفت انگاري اره ارامش احتمالا قبل طوفان. خوبه.. آنالی من فعلا برم. بعد زنگ میزنم امار کل مهموني رو ازت در میارم.. خندیدم و گفتم باشه عزیزم..مرسي که زنگ زدي.. آنالی : -فعلا فعلا.. با لبخند قطع کردم. رفتم سراغ كيفم تا وسایل ارايشي از توش بردارم.. يه چيزايي رو قبلا تو کمد گذاشته بودم ولي بيشترش تو کیفم بود و براي امشب بد نبود یه کم آرایش کنم.. کیفم کجاست؟ گنگ اخم کردم و تو کمد دنبالش گشتم.. نیست انگار.. تو سالنم نگاه کردم نه.. واااي..واي نه بیمارستان..
بیمارستان.. دیروز صبح کیفمو با خودم برده بودم بیمارستان ولي.. اخ اخ.. زدم به پیشونیم جا موند تو اتاق مامان لعنتي.. نکنه برده باشنش؟ چيز خيلي مهمي توش نبود ولي.. نمیتونم همینجور دست رو دست بذارم.. شاید باشه هنوز.. سریع رفتم لباس عوض کردم... باید برم بیمارستان.. امیدوارم هنوز اونجا باشه.. چطور یادم رفت اخه؟ اه.. سریع اژانس گرفتم و رفتم بیمارستان.. مستقیم و با عجله رفتم تو اتاق مامان نه..نیست.. بادم خالي شد و اشفته رفتم سمت ايستگاه پرستاري و گفتم: سلام... ببخشید من مادرم اتاق ٢٠٤ بستریه.. همون دختر مو قهوه اي بود که اون روز دیده بودم.. موهاي قهوه اي بلندش صاف بود و ساده پشت سرش بسته شده بود. پوست سفید وقد بلند و کشيده اي داشت.. بهم لبخند زد و گفت: بله. میشناسمتون...بفرمایید. فك - من میکنم که دیروز کیفمو تو اتاق جا گذاشتم..متاسفانه الان هرچي گشتم پیداش نکردم گفتم شاید شما دیده باشینش.. پرستار : بله.. من خودم دیدمش. با شماره اي که توي پرونده ثبت شده بود يعني شماره همسرتون تماس گرفتم و ایشونم ظهر اومدن کیف رو بردن
(♡)پارت ۲۵۶ (♡)
الا: اره با جیمین رفتیم خرید خبیثانه :گفت خرید دو نفره؟چه یه کم نگرانم. اصلا نمیدونم چجور آدمایین.. رفته گفتم تا حالا با ادماي اينجوري رفت و آمد نداشتم. مهربون گفت: میری یاد میگیری... اصلا نگران نباش... الا: همه چي اونور مرتبه؟ دنیل؟ جوزف؟ نادیا؟ نفس عمیقی کشید و گفت انگاري اره ارامش احتمالا قبل طوفان. خوبه.. آنالی من فعلا برم. بعد زنگ میزنم امار کل مهموني رو ازت در میارم.. خندیدم و گفتم باشه عزیزم..مرسي که زنگ زدي.. آنالی : -فعلا فعلا.. با لبخند قطع کردم. رفتم سراغ كيفم تا وسایل ارايشي از توش بردارم.. يه چيزايي رو قبلا تو کمد گذاشته بودم ولي بيشترش تو کیفم بود و براي امشب بد نبود یه کم آرایش کنم.. کیفم کجاست؟ گنگ اخم کردم و تو کمد دنبالش گشتم.. نیست انگار.. تو سالنم نگاه کردم نه.. واااي..واي نه بیمارستان..
بیمارستان.. دیروز صبح کیفمو با خودم برده بودم بیمارستان ولي.. اخ اخ.. زدم به پیشونیم جا موند تو اتاق مامان لعنتي.. نکنه برده باشنش؟ چيز خيلي مهمي توش نبود ولي.. نمیتونم همینجور دست رو دست بذارم.. شاید باشه هنوز.. سریع رفتم لباس عوض کردم... باید برم بیمارستان.. امیدوارم هنوز اونجا باشه.. چطور یادم رفت اخه؟ اه.. سریع اژانس گرفتم و رفتم بیمارستان.. مستقیم و با عجله رفتم تو اتاق مامان نه..نیست.. بادم خالي شد و اشفته رفتم سمت ايستگاه پرستاري و گفتم: سلام... ببخشید من مادرم اتاق ٢٠٤ بستریه.. همون دختر مو قهوه اي بود که اون روز دیده بودم.. موهاي قهوه اي بلندش صاف بود و ساده پشت سرش بسته شده بود. پوست سفید وقد بلند و کشيده اي داشت.. بهم لبخند زد و گفت: بله. میشناسمتون...بفرمایید. فك - من میکنم که دیروز کیفمو تو اتاق جا گذاشتم..متاسفانه الان هرچي گشتم پیداش نکردم گفتم شاید شما دیده باشینش.. پرستار : بله.. من خودم دیدمش. با شماره اي که توي پرونده ثبت شده بود يعني شماره همسرتون تماس گرفتم و ایشونم ظهر اومدن کیف رو بردن
- ۳.۹k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط