Part
Part ¹⁹
ا.ت ویو:
مانیا با بهت نگاهم میکرد
مانیا:حالا میخوایی چه خاکی به سرت بزنی
نگاهش کردم گفتم
ا.ت:مجبورم قبول کنم..اگه ماجرارو به بابام بگم زندم نمیزاره و الان که از تهیونگ خوشش اومده نمیتونم کاری کنم..تهیونگم تهدیدم کرده اگه در برابر ازدواج با اون مقاومت کنم همه چیز رو به بابام میگه و بابام هم به احتمال زیاد حرفشو قبول میکنه
مانیا کمی فکر کرد بعد گفت
مانیا:شاید واقعا بهتر باشه که قبول کنی..بعد از ازدواج شاید هر دو تا تون از همدیگه خوشتون اومد..
برای لحظه ای تمام صدا های اطرافم خاموش شد و تنها صدایی که میشنیدم صدای بود که توی سرم میچرخید
اگه واقعا با تهیونگ ازدواج کنم بعد قراره چه بلایی سرم بیاد..
با تکون های مداومی که میخوردم به خودم اومدم و دیدم مانیا در حالی که داره تکونم میده صدام هم میکنه..
مانیا:ا.ت حواست کجاست استاد اومد
ا.ت:ببیخشید
بعد از دانشگاه همراه مانیا رفتیم کافه ی همیشگی..در کافه رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم دو چشم قهوهای بود که بهم زل زده بود..کسی که بهم خیره شده بود رو نمیشناختم..برای همینم بی اهمیت رفتم روبروی مانیا نشستم و سفارش دادم..باز هم نگاه خیره اون رو روی خودم حس میکردم..لحظه ای برگشتم و با همون ادم چشم تو چشم شدم...صورت زیبایی داشت..موهای خرمایی رنگ حالتی که توی صورتش ریخته شده بود و بیشترین چیزی که جلب توجه میکرد چشماش بودن..چشماش برق میزد..برای لحظه ای فکرم رفت سمت چشمای تهیونگ چشماش کاملا خالی بودن..خالی از احساسات
به خودم اومدم دیدم پسره داره بهم لبخند میزنه..کمی اخم کردم و سمت مانیا چرخیدم که حواسش اصلا اینجا نبود..با پام زدم به پاش که به خودش اومد
بعد از اوردن سفارش ها مشغول حرف زدن شدیم..مدتی بود که داشتیم حرف میزدیم که در کافه باز شد بی اختیار نگاهمو سمت در چرخوندم که تهیونگ رو دیدم..یه بلیز خاکستری با شلوار مشکی پوشیده بود..واقعا زیبا بود..انقد محو نگاه کردنش بودم که متوجه نشدم کی از کنارم رد شد..با نگاهم دنبالش گشتم که دیدم کنار همون پسری نشسته که بهم خیره شده بود..پسره که بهم خیره شده بود نگاهی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد و بلا فاصله تهیونگ سرش رو چرخوند سمتم و منو نگاه کرد..با نگاهی که بهم میکردن نمیتونستم تکون بخورم انگار با چشماشون هیپنوتیزم کرده بودن..به سختی چشمامو رو ازشون گرفتم..چشمام رو بستم و چرخیدم سمت مانیا..ولی ایندفعه مانیا متوجه شده بود و اونم داشت نگاهشون میکرد..تا من برگشتم مانیا هم برگشت و جوری که فقط من و خودش بشنویم گفت
مانیا:اون دوتا چرا اینجوری نگاهت میکنن..
سرم رو به نشونه ندونستن تکون دادم و دیگه نگاهشون نکردم اما هنوزم احساس میکردم دارن نگاهم میکنن..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
مانیا با بهت نگاهم میکرد
مانیا:حالا میخوایی چه خاکی به سرت بزنی
نگاهش کردم گفتم
ا.ت:مجبورم قبول کنم..اگه ماجرارو به بابام بگم زندم نمیزاره و الان که از تهیونگ خوشش اومده نمیتونم کاری کنم..تهیونگم تهدیدم کرده اگه در برابر ازدواج با اون مقاومت کنم همه چیز رو به بابام میگه و بابام هم به احتمال زیاد حرفشو قبول میکنه
مانیا کمی فکر کرد بعد گفت
مانیا:شاید واقعا بهتر باشه که قبول کنی..بعد از ازدواج شاید هر دو تا تون از همدیگه خوشتون اومد..
برای لحظه ای تمام صدا های اطرافم خاموش شد و تنها صدایی که میشنیدم صدای بود که توی سرم میچرخید
اگه واقعا با تهیونگ ازدواج کنم بعد قراره چه بلایی سرم بیاد..
با تکون های مداومی که میخوردم به خودم اومدم و دیدم مانیا در حالی که داره تکونم میده صدام هم میکنه..
مانیا:ا.ت حواست کجاست استاد اومد
ا.ت:ببیخشید
بعد از دانشگاه همراه مانیا رفتیم کافه ی همیشگی..در کافه رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم دو چشم قهوهای بود که بهم زل زده بود..کسی که بهم خیره شده بود رو نمیشناختم..برای همینم بی اهمیت رفتم روبروی مانیا نشستم و سفارش دادم..باز هم نگاه خیره اون رو روی خودم حس میکردم..لحظه ای برگشتم و با همون ادم چشم تو چشم شدم...صورت زیبایی داشت..موهای خرمایی رنگ حالتی که توی صورتش ریخته شده بود و بیشترین چیزی که جلب توجه میکرد چشماش بودن..چشماش برق میزد..برای لحظه ای فکرم رفت سمت چشمای تهیونگ چشماش کاملا خالی بودن..خالی از احساسات
به خودم اومدم دیدم پسره داره بهم لبخند میزنه..کمی اخم کردم و سمت مانیا چرخیدم که حواسش اصلا اینجا نبود..با پام زدم به پاش که به خودش اومد
بعد از اوردن سفارش ها مشغول حرف زدن شدیم..مدتی بود که داشتیم حرف میزدیم که در کافه باز شد بی اختیار نگاهمو سمت در چرخوندم که تهیونگ رو دیدم..یه بلیز خاکستری با شلوار مشکی پوشیده بود..واقعا زیبا بود..انقد محو نگاه کردنش بودم که متوجه نشدم کی از کنارم رد شد..با نگاهم دنبالش گشتم که دیدم کنار همون پسری نشسته که بهم خیره شده بود..پسره که بهم خیره شده بود نگاهی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد و بلا فاصله تهیونگ سرش رو چرخوند سمتم و منو نگاه کرد..با نگاهی که بهم میکردن نمیتونستم تکون بخورم انگار با چشماشون هیپنوتیزم کرده بودن..به سختی چشمامو رو ازشون گرفتم..چشمام رو بستم و چرخیدم سمت مانیا..ولی ایندفعه مانیا متوجه شده بود و اونم داشت نگاهشون میکرد..تا من برگشتم مانیا هم برگشت و جوری که فقط من و خودش بشنویم گفت
مانیا:اون دوتا چرا اینجوری نگاهت میکنن..
سرم رو به نشونه ندونستن تکون دادم و دیگه نگاهشون نکردم اما هنوزم احساس میکردم دارن نگاهم میکنن..
ادامه دارد🍷
- ۴.۶k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط