MY FAVORITE ENEMY
"MY FAVORITE ENEMY"
GHAPTER:1
PART:۶۵
"ویو جنا"
با گشنگی چشمام و باز کردم.
یخورده سر درد داشتم.
بخواطر گریه هایی که دیشب کردم چشمام می سوخت.
یخورده از رو تخت بلند شدم ولی با تیری که دلم کشید دوباره خودم و انداختم رو تخت..
سرم و به سمت راستم چرخوندم که چشمم جونگکوک و که دمر خوابیده بود و دستاش و به زیر بالش برده بود،خورد.
جزئیات دیشب و یادم نمی امد.
تنها چییزی که میدونم اینه که دستم و بردیم.
بابایه جونگکوک و یادمه...
یادمه بین رفتن و موندن ،موندن و انتخواب کردم.
و همین طور بعدش که چیشد.
ولی یادم نیست که چجوری همه اینا اتفاق افتاد.
پدر جونگکوک جی گفت.
چی شد که انتخواب کردم؟
و بعدش...
یه حس هیجان خوبی داشتم.
ولی بجز اون اینکه اگه تهیونگ بفهمه چقدر قاطی میکنه دیوونم می کرد.
البته بگذریم که احساس بی حسی تو پاهام داشتم.
دستم و جلوم گرفتم.
یکم بخواطر خو///نریزیش کثیف شده بود.
داشتم دونبال ساعت میگشتم ولی تا جایی که من دید داشتم چییزی نبود.
تسلیم شده به سقف نگاه کردم.
الان بایو چیکارکنم.؟!
نمیگم بدم امده.
یا ناراحتم.
ولی اگه تهیونگ بفهمه چی؟!!
وایی خدا ساعت چنده؟!!
اگه عمو اینا بخوان برن و دنبال من باشن؟
سرم و سمت جونگکوک چرخوندم.
بسشه دیگه چقدر میخوابه؟!
دستم و رو بازوش گزاشتم و تکونش دادم.
جنا: هی جونگکوک؟؟
ولی بیدار نشد.
یکم بلند تر گفتم.
جنا: جونگکوک بیدار شو...
و در اخر چشماش و باز کرد.
و با دیدن من دوباره چشماش و بست.
کوک: چیه؟!
جنا: میخوام برمم خوابگاهه...
کوک: خب برو.
جنا: مشکل اینه نمیدونمچجوری.
جوابی نداد
و مثل اینکه دوباره خوابش برده بود.
با جیغ گفتم.:
_پاشو دیگههه...
سرش و بلند کرد..
کوک: بیدااارم بابا...
دستم و تکیه گاه خودم قرار دادم تونستم بشینم رو تخت .
با اینکه چییزی برایه قایمکردن نداشتم.
ولی پتو رو بالایه سی//نم نگه داشته بودم تا نیوفته...
GHAPTER:1
PART:۶۵
"ویو جنا"
با گشنگی چشمام و باز کردم.
یخورده سر درد داشتم.
بخواطر گریه هایی که دیشب کردم چشمام می سوخت.
یخورده از رو تخت بلند شدم ولی با تیری که دلم کشید دوباره خودم و انداختم رو تخت..
سرم و به سمت راستم چرخوندم که چشمم جونگکوک و که دمر خوابیده بود و دستاش و به زیر بالش برده بود،خورد.
جزئیات دیشب و یادم نمی امد.
تنها چییزی که میدونم اینه که دستم و بردیم.
بابایه جونگکوک و یادمه...
یادمه بین رفتن و موندن ،موندن و انتخواب کردم.
و همین طور بعدش که چیشد.
ولی یادم نیست که چجوری همه اینا اتفاق افتاد.
پدر جونگکوک جی گفت.
چی شد که انتخواب کردم؟
و بعدش...
یه حس هیجان خوبی داشتم.
ولی بجز اون اینکه اگه تهیونگ بفهمه چقدر قاطی میکنه دیوونم می کرد.
البته بگذریم که احساس بی حسی تو پاهام داشتم.
دستم و جلوم گرفتم.
یکم بخواطر خو///نریزیش کثیف شده بود.
داشتم دونبال ساعت میگشتم ولی تا جایی که من دید داشتم چییزی نبود.
تسلیم شده به سقف نگاه کردم.
الان بایو چیکارکنم.؟!
نمیگم بدم امده.
یا ناراحتم.
ولی اگه تهیونگ بفهمه چی؟!!
وایی خدا ساعت چنده؟!!
اگه عمو اینا بخوان برن و دنبال من باشن؟
سرم و سمت جونگکوک چرخوندم.
بسشه دیگه چقدر میخوابه؟!
دستم و رو بازوش گزاشتم و تکونش دادم.
جنا: هی جونگکوک؟؟
ولی بیدار نشد.
یکم بلند تر گفتم.
جنا: جونگکوک بیدار شو...
و در اخر چشماش و باز کرد.
و با دیدن من دوباره چشماش و بست.
کوک: چیه؟!
جنا: میخوام برمم خوابگاهه...
کوک: خب برو.
جنا: مشکل اینه نمیدونمچجوری.
جوابی نداد
و مثل اینکه دوباره خوابش برده بود.
با جیغ گفتم.:
_پاشو دیگههه...
سرش و بلند کرد..
کوک: بیدااارم بابا...
دستم و تکیه گاه خودم قرار دادم تونستم بشینم رو تخت .
با اینکه چییزی برایه قایمکردن نداشتم.
ولی پتو رو بالایه سی//نم نگه داشته بودم تا نیوفته...
- ۲۵.۹k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط