امتحان زندگی

《 امتحان زندگی 》
فصل 2) p⁹⁹

درحالی که روی پل..بانپو...ایستاد بود و نفس های عمیقی میکشید و باد سردی که گلوش رو میسوزوند به ریه هاش فرستاد
کی رو برای شرایطی که توش قرار گرفت بود رو مقصر بدونه زندگی سرنوشت خودش یا مهم تر از همه پدرش
بازم نفس عمیقی کشید تا بتونه خودش رو آروم کنه به سیاهی شب خیره شد کسی که توی خاطرات بود دقیقه کنارش بود
کسی که فکر می‌کرد تازه شناخته و عاشقش شده درواقع عشقی بود که خیلی وقت بود توی دلش ریشه کرده بود
حالا تمام خاطرات یک سال و شيش ماه پیش‌ رو به یاد می‌آورد قول های که به اون دختر داده بود تمام لحظات عاشقانه شون و مهم تر از همه پسری که از وجودش خبر نداشت
با یادآوری این ته یانگ پسر خودشه یه تیکه از وجود خودش لبخند غمگینی زد با صدای پیامک گوشیش از افکارش بيرون اومد با دیدن پيامي که از طرف پدرش بود اخم‌ غلیظی بین آبرو هایش نشست

[ پسرم من برگشتم کره توی هتل خودمون اقامت‌ دارم اگه وقت کردی بیام پیشم ]

بعد از خوندن پیام با عجله به سمته ماشین رفت و به سمته هتل حرکت کرد....
تهیونگ......دیگه وقتشه حساب پس بدی هونگ دایون
وارد هتل شد و بعد از پرسيد شماره اتاق پدرش به سمته آسانسور رفت
.......
با ضربه های پی در پی‌ محکم به در اتاق می‌کوبید که دستیارش پدرش با عجله در رو باز کرد تهیونگ با اخم غلیظی که بین آبرو هاش نشست بود و چهره که از عصبانیت قرمز شده بود به سمته پدرش که توی سالن اتاق VIP نشست بود رفت تهیونگ با فاصله چند قدمی ازش ایستاد بود
پدرش از روی صندلی بلند شد و با لبخند دستاش باز کرد تا پسر رو در آغوش بگیره ولی تهیونگ با صدای که از عصبانیت دورگه و خشن بود غرید
تهیونگ : حتا فکرشم نکن
پدرش با دیدن چهره سرد و خشن پسرش لبخند از روی صورتش محو شد
دایون : چیزی شده پسر.......
تهیونگ با صدای بلند تر داد زد
تهیونگ : به من نگو پسرم همه چی يادم اومد تو کی هستی چه نقشی توی زندگی من داری..
دایون که متوجه شرایط شده بود که پسرش از نقشه‌ اش خبر دار شده بود سرش رو پایین انداخت و اروم زمزمه کرد
دایون : من پدرتم
تهیونگ پوزخندی روی لبش نشست چنگی به موهاش زد
تهیونگ : برو بابا کدوم پدر من توی یتیم خونه بزرگ شدم کدوم پدر کسی که منو محکوم به زندگی توی اون اشغال دونی کرد کسی که منو سالها محکوم به تنهایی کرد منظور اون آدمه..
تهیونگ تمام حرفاش رو با داد و عصبانیت میگفت که حالا بغض هم بهش اضافه شده بود
دایون که از حرفای پسرش شوکه شده بود با دست پاچگی گفت
دایون : اونجوری که فکر میکنی نیست من بعد‌ از مرگ مادرت نتونستم....
دیدگاه ها (۴)

《 امتحان زندگی 》فصل 2 ) p¹⁰⁰دایون : اونجوری که فکر میکنی نیس...

《 امتحان زندگی 》فصل2)p¹⁰¹عروسک ببر رو توی دستش فشار داد و به...

《 امتحان زندگی 》فصل 2) p⁹⁸ا،ت نفس عمیقی کشید و بغضش رو به سخ...

《 امتحان زندگی 》فصل 2) p⁹⁷وارد کافه کلاسیک و قدیمی شد که مثل...

رمان:عشق عضو هشتم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط