چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت.

#سعدی
دیدگاه ها (۱۰)

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان استمباد این جمع را یا رب غم...

‌۱۷ دسامبر (۲۶ آذرماه) مصادف با سالگرد درگذشت مولانا جلال ال...

‌دلم برای کسی تنگ استکه چشمهای قشنگش رابه عمق آبی دریای واژگ...

#صدای_پای_زمستان_می‌آید_۳آخرین روزهای آذر استاما منیڪ جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط