پارت ۱۶۱
تا نیمههای شب صدای خنده و بازی از سالن قطع نشد.
تهیونگ و جونگسو بالاخره خسته شدن، خداحافظی کردن و رفتن سمت خونهشون.
وقتی در بسته شد، سکوت آرامی روی خونه افتاد.
جونگکوک همونطور که بود روی مبل دراز کشید، دستهی بازی هنوز کنار دستش افتاده بود. نگاهش خیره به سقف بود، ولی پلکهاش از خستگی نیمهسنگین.
ات با نظم همیشگیاش وسایل رو جمع کرد — ظرفهای پاپکورن، لیوانهای نیمهخالی، بستههای چیپس و خوراکیهای بازشده رو یکییکی برداشت و داخل سطل ریخت. بعد رفت سمت آشپزخونه، آب گرم رو باز کرد و شروع کرد به شستن ظرفها.
صدای آب با نفسهای سنگین جونگکوک قاطی شده بود. وقتی از آشپزخونه برگشت، نگاهش روی اون افتاد؛ جونگکوک همونطور روی مبل افتاده بود، اما نمیخوابید.
ات با لحن آرام و کمی تعجب گفت:
– «وااا… چرا نمیخوابی؟»
جونگکوک بدون اینکه چشم باز کنه، با صدای گرفته گفت:
– «منتظر موندم کارت تموم بشه.»
ات مکث کرد. لبخند کوچکی نشست گوشهی لبش.
– «باشه، بیا کمکت کنم بریم بالا.»
جونگکوک آرام از جا بلند شد. هنوز آثار خستگی توی حرکاتش معلوم بود. ات شونهاش رو گرفت تا تعادلش حفظ بشه و هر دو با هم رفتن بالا.
وقتی وارد اتاق شدن، جونگکوک مستقیم رفت سمت پنجره، بازش کرد. هوای خنک شب توی اتاق پیچید.
ات وسایل پانسمان رو آماده کرد و گفت:
– «پنجره رو ببند، سرما میخوری.»
جونگکوک چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد.
ات خودش جلو رفت، آرام پنجره رو بست، بعد روبهروش ایستاد.
– «بشین. پانسمان رو عوض کنم.»
جونگکوک تیشرتش رو درآورد و ساکت نشست. نور چراغ روی پوستش افتاده بود و رد زخم هنوز تازه بهنظر میرسید.
ات با دقت باندها رو باز کرد، زخم رو تمیز کرد و دوباره بست.
وقتی کارش تموم شد، تیشرت رو داد دستش.
– «بپوش. تموم شد.»
جونگکوک تیشرت رو گرفت اما گفت:
– «نزاشتی پنجره رو باز کنم… منم تیشرت نمیپوشم.»
ات لبخند کمرنگی زد.
– «باشه. همونطور بخواب. فقط بعدش نگی سرما خوردم تقصیر توئه.»
بعد خودش روی تخت دراز کشید. صدای نفسهای جونگکوک توی اتاق پیچید.
برای چند ثانیه هیچکدوم حرف نزدن. فقط نور چراغ کمجانِ روی میز و بوی صابونِ تازه از زخم جونگکوک، فضای بینشون رو پر کرده بود.
تهیونگ و جونگسو بالاخره خسته شدن، خداحافظی کردن و رفتن سمت خونهشون.
وقتی در بسته شد، سکوت آرامی روی خونه افتاد.
جونگکوک همونطور که بود روی مبل دراز کشید، دستهی بازی هنوز کنار دستش افتاده بود. نگاهش خیره به سقف بود، ولی پلکهاش از خستگی نیمهسنگین.
ات با نظم همیشگیاش وسایل رو جمع کرد — ظرفهای پاپکورن، لیوانهای نیمهخالی، بستههای چیپس و خوراکیهای بازشده رو یکییکی برداشت و داخل سطل ریخت. بعد رفت سمت آشپزخونه، آب گرم رو باز کرد و شروع کرد به شستن ظرفها.
صدای آب با نفسهای سنگین جونگکوک قاطی شده بود. وقتی از آشپزخونه برگشت، نگاهش روی اون افتاد؛ جونگکوک همونطور روی مبل افتاده بود، اما نمیخوابید.
ات با لحن آرام و کمی تعجب گفت:
– «وااا… چرا نمیخوابی؟»
جونگکوک بدون اینکه چشم باز کنه، با صدای گرفته گفت:
– «منتظر موندم کارت تموم بشه.»
ات مکث کرد. لبخند کوچکی نشست گوشهی لبش.
– «باشه، بیا کمکت کنم بریم بالا.»
جونگکوک آرام از جا بلند شد. هنوز آثار خستگی توی حرکاتش معلوم بود. ات شونهاش رو گرفت تا تعادلش حفظ بشه و هر دو با هم رفتن بالا.
وقتی وارد اتاق شدن، جونگکوک مستقیم رفت سمت پنجره، بازش کرد. هوای خنک شب توی اتاق پیچید.
ات وسایل پانسمان رو آماده کرد و گفت:
– «پنجره رو ببند، سرما میخوری.»
جونگکوک چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد.
ات خودش جلو رفت، آرام پنجره رو بست، بعد روبهروش ایستاد.
– «بشین. پانسمان رو عوض کنم.»
جونگکوک تیشرتش رو درآورد و ساکت نشست. نور چراغ روی پوستش افتاده بود و رد زخم هنوز تازه بهنظر میرسید.
ات با دقت باندها رو باز کرد، زخم رو تمیز کرد و دوباره بست.
وقتی کارش تموم شد، تیشرت رو داد دستش.
– «بپوش. تموم شد.»
جونگکوک تیشرت رو گرفت اما گفت:
– «نزاشتی پنجره رو باز کنم… منم تیشرت نمیپوشم.»
ات لبخند کمرنگی زد.
– «باشه. همونطور بخواب. فقط بعدش نگی سرما خوردم تقصیر توئه.»
بعد خودش روی تخت دراز کشید. صدای نفسهای جونگکوک توی اتاق پیچید.
برای چند ثانیه هیچکدوم حرف نزدن. فقط نور چراغ کمجانِ روی میز و بوی صابونِ تازه از زخم جونگکوک، فضای بینشون رو پر کرده بود.
- ۱۱.۷k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط