پارت
پارت2
ویدا: یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت عاا خداچرا نمیتونم یه سیبو به هشت قسمت تقسیم کنم سیبو به بالا انداختم و دوباره تلاش کردم عالیییههههههه بالاخره تونستم داشت اشکم درمیومد خیلی دوست داشتم با چند ضربه شمشیر یت سیبو به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم انگار یه صدایی میاد فیلیپه😐
فلیپ: مامان چرا بابا ویدا رو یه تهدید میبینه میدونم از مادرش خوشد نمیاد اما اون خیلی تنهاست
مامانش: فلیپ به فکر خودت باش کاری به کار اون دختره نداشته باش بابات فقط نمیخواد دوباره اون اتفاق بیوفته
فلیپ: چه اتفاقی؟
مامانش: بزار برات یه قصه قدیمی بگم چندیدن سال قبل یک شاه چهار فرزند داشت سه پسر و یک دختر اون دخترش از همشون کوچیک تر بود در پادشاه عاشق تک دخترش بود و میخواست اون ملکه کشورش بشه اما وزرا مخافت کردن خلاصه که ایپ تفاق نیوفتاد اما اون همیشه هوای دخترشو بیشتر داشت بیشتر از پسراش دوستش داشت دخترش استمش تیدا بود تیدا دختر زیبایی با موهای مشکی و چشمایی سبز بود هرکی میدیدش شیفتش میشد تهش دومین پسر پادشاه عاشقش میشه و اینو به برادرش میگه برادر بزرگترش که خودش عاشق تیدا شدت بود بهش میگه یه قانونی هست برای اینکه عشقتتو ثابت کنی باید دستت رو بالای یک آتیش بگیری هرکی مقاومتش بیشتر بود عاشق تره و تیدا مال اون میشه برادر دوم قبول کرد اما همینکه به کنار آتش رفتند برادر اول برادر دوم رو حل داد و کشتش برادر دوم سوخت و چیزی ازش نموند برادر سوم که خبر دارشد به جنگ با برادر بزرگترش رفت و بهش گفت تیدا مال منه من اول عاشقش شدم بیشتر تو دوستش دارم با هم جنگیدند و برادر اول مرد برادر سوم قلب برادرش رو برای تیدا برد وقتی تیدا اینو دید جیغ زد و با گریه که برادراشو از دست داده سر برادر سومشو زد وبعد هم خودشو از بالکن اتاقش به بیرون پرت کرد و زندگی چهار فرزند پادشاه به پایان رسید
ویدا: یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت عاا خداچرا نمیتونم یه سیبو به هشت قسمت تقسیم کنم سیبو به بالا انداختم و دوباره تلاش کردم عالیییههههههه بالاخره تونستم داشت اشکم درمیومد خیلی دوست داشتم با چند ضربه شمشیر یت سیبو به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم انگار یه صدایی میاد فیلیپه😐
فلیپ: مامان چرا بابا ویدا رو یه تهدید میبینه میدونم از مادرش خوشد نمیاد اما اون خیلی تنهاست
مامانش: فلیپ به فکر خودت باش کاری به کار اون دختره نداشته باش بابات فقط نمیخواد دوباره اون اتفاق بیوفته
فلیپ: چه اتفاقی؟
مامانش: بزار برات یه قصه قدیمی بگم چندیدن سال قبل یک شاه چهار فرزند داشت سه پسر و یک دختر اون دخترش از همشون کوچیک تر بود در پادشاه عاشق تک دخترش بود و میخواست اون ملکه کشورش بشه اما وزرا مخافت کردن خلاصه که ایپ تفاق نیوفتاد اما اون همیشه هوای دخترشو بیشتر داشت بیشتر از پسراش دوستش داشت دخترش استمش تیدا بود تیدا دختر زیبایی با موهای مشکی و چشمایی سبز بود هرکی میدیدش شیفتش میشد تهش دومین پسر پادشاه عاشقش میشه و اینو به برادرش میگه برادر بزرگترش که خودش عاشق تیدا شدت بود بهش میگه یه قانونی هست برای اینکه عشقتتو ثابت کنی باید دستت رو بالای یک آتیش بگیری هرکی مقاومتش بیشتر بود عاشق تره و تیدا مال اون میشه برادر دوم قبول کرد اما همینکه به کنار آتش رفتند برادر اول برادر دوم رو حل داد و کشتش برادر دوم سوخت و چیزی ازش نموند برادر سوم که خبر دارشد به جنگ با برادر بزرگترش رفت و بهش گفت تیدا مال منه من اول عاشقش شدم بیشتر تو دوستش دارم با هم جنگیدند و برادر اول مرد برادر سوم قلب برادرش رو برای تیدا برد وقتی تیدا اینو دید جیغ زد و با گریه که برادراشو از دست داده سر برادر سومشو زد وبعد هم خودشو از بالکن اتاقش به بیرون پرت کرد و زندگی چهار فرزند پادشاه به پایان رسید
- ۱.۲k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط