p

p.1

ا.ت چشماشو باز کرد نگاهش خالی بود. وقتی جیمین نشست کنار تخت، با لبخند آروم گفت:
– سلام… بالاخره بیدار شدی خوشگل من.

ا.ت با ابروهای درهم گفت:
– ببخشید… شما کی هستین؟

جیمین فقط لبخندش رو قورت داد و آروم گفت:
– من… یه دوست قدیمی‌ام. خیلی قدیمی.

ا.ت با چشمای پر از سوال گفت:
– چرا دارم حس می‌کنم وقتی صداتون رو می‌شنوم…آشناست

اون شب، وقتی از بیمارستان برگشت، همه چیز برای جیمین زیادی ساکت بود.
لباساشو هنوز عوض نکرده بود... نشست یه گوشه‌ی خونه، همون‌جا که همیشه با ا.ت می‌شستنن فیلم می‌دیدن.
یه قاب عکس از میز برداشت.
عکسی که خودش با کلی ذوق گرفته بود، وقتی ا.ت خوابیده بود و موهاش روی صورتش پخش شده بودن.
لب زد: – چجوری یه آدم می‌تونه فراموش کنه... اما هنوز تمام خاطرات فراموش شدش همه‌چی‌ش توی خونه بمونه؟
خنده‌هات، لیوان قهوه‌ات، شونه‌ی موهات، حتی عطر لیمویی‌ای که همیشه می‌زدی...

اشکاش بی‌اجازه سرازیر شدن.

صداش لرزید: – می‌دونی دردش چیه؟ این نیست که منو یادت نمیاد...
اینه که من نمی‌دونم چجوری دوباره دلتو به دست بیارم.

از جیبش یه تکه کاغذ مچاله درآورد. همون آهنگی که با هم نوشته بودن.
آروم با صدای گرفته شروع کرد زمزمه کردن...

همون موقع، تلفنش زنگ خورد. صفحه‌ی گوشی: "ا.ت – بیمارستان"

با صدایی لرزون جواب داد:
– الو؟

صدای ا.ت ضعیف بود ولی واضح: – جیمین...
یه سوال دارم...
– آره؟ چی شده؟

– اون آهنگ... "وقتی بارون میاد، هنوزم با خودم زمزمه‌ت می‌کنم..."
این مال تو بود؟
تو نوشتی‌ش برای من؟

جیمین خشکش زد.
– آره... خودت کمکم کردی...

و سکوتی از اون سر خط...

– پس چرا... وقتی اینو شنیدم، اشکم اومد؟

جیمین لبخند زد.
با چشم‌های خیس، گفت: – چون قلبت یادشه. حتی اگه مغزت فراموش کنه...
دیدگاه ها (۲۲)

p.2دو هفته از اون تماس گذشته بود. ا.ت هنوز تو بیمارستان بود....

p.۳نور عصر از پنجره‌ی بیمارستان می‌تابید. اتاق پر از نور نرم...

p.3تهیونگ با اون آرایش کج و معوجش – که شبیه ترکیبی از عروسک ...

p.2چند روز از ماجرای نوتلا گذشته بود و تهیونگ فکر می‌کرد اوض...

رمان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط