ی وقتایی هست

ی وقتایی هست....
ک همینطور یهویی و بی دلیل از همه چیز سیر میشم...
از همه چیز خسته میشم...
بغض میکنم...
دلم تنگ میشه...
اما نمیدونم واسه چی و واسه کی....
فقط از ته دلم حس میکنم ک خیلی خستم...
حس میکنم ک دیگه توان ندارم....
حس میکنم ک غمگین ترین آدم دنیا خودمم و کسی نمیتونه درکم کنه....
هی..................
میدونی چیه.....
همه مشکلم اینه ک ،
هنوز نتونستم بفهمم این شکستگی از کجاست ک نمیتونم ترمیمش کنم.....
ی وقتایی مث الان غرق افکار خودم میشم و بی توقف تایپ میکنم....
هه! مسخرست اما فک کنم خودمم دقیق نمیدونم دارم چی مینویسم...
فقط تایپ میکنم....
هرچیزی ک تو ذهن درگیرم زمزمه میشه مینویسم....
واسه دقایقی ی جورایی از دنیا کنده میشم،،فقط خودمم و خودم،،
دیگه هیچ چیز و هیچ کس رو اطرافم نمیبینم...حتی صداهارو نمیشنوم...
یعنی میشنوم،،اما مفهوم صداهارو درک نمیکنم!
فقط یک نوا تو گوشم میپیچه ، عاری از هر مفهومی.....
ی وقتایی دوس دارم چشامو ببندم و دیگه هیچی نباشه....
حتی خودم.....
دیدگاه ها (۳)

گاهی،برای رهاشدن اززخم های زندگی باید بخشید وگذشت ....

گفتن دوستت دارم های من نسبت به توخیلی زود بوده استکه اینگونه...

سلام ای جوان ایرانی! ^_^چخبراااا؟ چکار میکنید با مدارس؟ من ک...

بچم چقدر صورتش لاغر شده...چی میکشه....باز با این هیتایی که م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط