رمان j_k
پارت ۱۲
اون وو: خیله خوب بهتره بزاریم برن. اره برید زود باشید.
وهردومون همون صورتی که دستو همو گرفته بودیم بدو بدو به سمت قصر رفتیم.
کوک: یکم تند تر راه برو.
ات: یکم برو اونورتر.
کوک: حل نده.
ات: پاتو از جلویه پام بردار اه. اصلا ولم کن(درحال جدا کردن دستش).
کوک: اه دستم خیس شد چرا انقدر دستت خیسه.
ات: از استرس مردم برای همین دستم غرق کرده. ایششش.
کوک: بیا اینجا یک نفر داره میاد.
و دست ات رو میگیره و به سمت خودش میکشونه و ات رو تو بقلش قایم میکنه.
ندیمه ها در راه عبور : وای اونا چه زوج کیوتی ان. خیلی به هم میان.
ندیمه دیگه: اره خیلی نازن. بخصوص عالیجناب خیلی جذابه. (معلومه).
ات: 😒
کوک: چته چرا قیافتو اینطوری میکنی.
ات: از نظر اونا تو جذابی. ولی من اینطور فکر نمیکنم (بچم خیلی هم خوبه از خدمات باشه).
کوک: چیه حسودیت شد از تو تعریف نکرد از من کرد. هاااا.
ات: ایششش.
اون وو: ات...
ات: اووو اون وو سلام خوبی. همون جا واستا الان میام. کوک تو برو منم شب وسایلمو میارم بای. (خوشحال)
و دست کوک رو ول میکنه و میره.
کوک: چه خوشحالم شد.
ات : هی اون وو چرا کشتی هات غرق شده.
اون وو: میترسم... میترسم که ازدواجت با عالیجناب فکر خوبی نبود. میترسم شایعات نابودت کنن.
ات: اووو پسر مهربون (درحالی که دستشو رو سر اون وو میکشه) نگران نباش من اتم. ملکه اینده اینجا. دختر قبیله تان من قوی تر از این حرفام (و بازو هاشو نشونش میده.
اون وو: واییی چه بازو هایی.
ات: بله دیگه ناسلامتی من یک ورزش کارم.
اون وو:کی ورزش کار بودی تا جایی که من یادم از ورزش بدت میامد.
ات : هاا. من بدم میومد. اهان از وقتی ازدواج کردم علاقه مند شدم. (ایش دهنتو ببند).
خوب بریم غذا بخوریم من خیلی گشنمه.
اون وو: اوکی بریم.
ویو کوک.
کوک: چا بانو کجاست.
چا: عالیجناب انچه من میدونم اینکه ایشون با عالیجان اون وو رفتم برای خوردن غذا و هنوزم با ایشونن.
کوک عصبانی میزنه روی میز
چا : یا علی
کوک:چی. با اون پسره رفته غذا بخوره و وقت بگذرونه وقتی من، شوهرش اینجام.
چا: عالیجناب اروم باشید خشم گین نشید. می خواید برای اروم شدن برین یکم شمشیر بازی کنید.
کوک: اوففف اره فکر خوبیه .لباسامو بیارید.
لباسایه شمشیر زنی مورد پوشیدم و با چا به سمت محوطه شمیر زنی رفتیم. شمشیرمو برداشتم و با تمام توان و تمرین کردم تمام عصبانیتمو خالی کردم.
چا: عالیجناب.
کوک: چطور میتونی(داد).
چا: عالیجناب شما حسودیتون شده...
کوک متوقف میشه : چی. من... حسودی... اصلا...
سویو: کوک... اتفاقی افتاده.
کوک: باید افتاده باشه (سرد).
سویو: نه اخه دیدم خیلی عصبی مبارزه میکنی... ولی برای یک سوال پیش امده چطور ممکنه که ات ازت حامله باشه. این دروغه نه.
کوک: نه حقیقت داره(سرد).
سویو نزدیک کوک میشه و دست کوک رو میگیره: چطور ممکنه...این امکان نداره ...تو این کارو کرده باشی.
کوک همین که امد دهن باز کنه.
ات: حالا که تونسته....
ویو ات
بعد از خوردن غذا با اون وو تصمیم گرفتیم برای هذم غذا برین راه بریم .همینطور که داشتیم راه میرفتیم یک دفعه نگاهم به کوک افتاد که اون دختر خاله یه ایکبیریش دستشو گرفته بود. نمی دونم چرا ولی اعصبانی شدم و به سمتشون رفتم.
سویو: چطور ممکنه... این امکان نداره... تو این کارو کرده باشی.
ات: حالا که تونسته... بعدشم برای چی نتونه همه دمو دستگاه اشو داره.
کوک: 😐
سویو: بله خودم در جریانم. من نگفتم اون دمودستگاه نداره من گفتم اون عشقی به تو نداره که بخواد این کارو بکنه.
کوک: سویو...
ات: خوب حالا که میبینی هم داره و هم انجام دادی.
سویو : تو لیاقت عشق اونو نداری .
ات : از کجا میدونی.
سویو : خوب اگر میتونی ثابت کن.
ات : باشه میکنم... ولی چطوری.
سویو : بیا یک مبارزه انجام بدیم.
ات: مبارزه؟.
سویو :اره مبارزه یه شمشیر زنی.
ات: چی؟ شمشیر زنی...؟ باشه قبولی.
کوک و اون وو: شمشیر زنی. اتتت.
رفتم تو اتاقم و لباسای شمشیر زنی رو پوشیدم.
ات: خوب سویو شمشیر زنیش خوبه.
چو: بله بانوی من ایشون بهترین زن شمشیر زن هستن.
ات: اووو که اینطور ( ولی در جریان نیستن که من اون دنیا نفر اول مسابقه شمشیر زنی شدم.) و مبارزه من چطوره.
چو: افتضاح...
ات: چی... جدی... اوم... خوب از این به بعد دیگه اینطور نمیشه.
.................
اینم از پارت جدید .
شرایط پارت بعد.
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
ممنون بابت حمایت ها 💜
اون وو: خیله خوب بهتره بزاریم برن. اره برید زود باشید.
وهردومون همون صورتی که دستو همو گرفته بودیم بدو بدو به سمت قصر رفتیم.
کوک: یکم تند تر راه برو.
ات: یکم برو اونورتر.
کوک: حل نده.
ات: پاتو از جلویه پام بردار اه. اصلا ولم کن(درحال جدا کردن دستش).
کوک: اه دستم خیس شد چرا انقدر دستت خیسه.
ات: از استرس مردم برای همین دستم غرق کرده. ایششش.
کوک: بیا اینجا یک نفر داره میاد.
و دست ات رو میگیره و به سمت خودش میکشونه و ات رو تو بقلش قایم میکنه.
ندیمه ها در راه عبور : وای اونا چه زوج کیوتی ان. خیلی به هم میان.
ندیمه دیگه: اره خیلی نازن. بخصوص عالیجناب خیلی جذابه. (معلومه).
ات: 😒
کوک: چته چرا قیافتو اینطوری میکنی.
ات: از نظر اونا تو جذابی. ولی من اینطور فکر نمیکنم (بچم خیلی هم خوبه از خدمات باشه).
کوک: چیه حسودیت شد از تو تعریف نکرد از من کرد. هاااا.
ات: ایششش.
اون وو: ات...
ات: اووو اون وو سلام خوبی. همون جا واستا الان میام. کوک تو برو منم شب وسایلمو میارم بای. (خوشحال)
و دست کوک رو ول میکنه و میره.
کوک: چه خوشحالم شد.
ات : هی اون وو چرا کشتی هات غرق شده.
اون وو: میترسم... میترسم که ازدواجت با عالیجناب فکر خوبی نبود. میترسم شایعات نابودت کنن.
ات: اووو پسر مهربون (درحالی که دستشو رو سر اون وو میکشه) نگران نباش من اتم. ملکه اینده اینجا. دختر قبیله تان من قوی تر از این حرفام (و بازو هاشو نشونش میده.
اون وو: واییی چه بازو هایی.
ات: بله دیگه ناسلامتی من یک ورزش کارم.
اون وو:کی ورزش کار بودی تا جایی که من یادم از ورزش بدت میامد.
ات : هاا. من بدم میومد. اهان از وقتی ازدواج کردم علاقه مند شدم. (ایش دهنتو ببند).
خوب بریم غذا بخوریم من خیلی گشنمه.
اون وو: اوکی بریم.
ویو کوک.
کوک: چا بانو کجاست.
چا: عالیجناب انچه من میدونم اینکه ایشون با عالیجان اون وو رفتم برای خوردن غذا و هنوزم با ایشونن.
کوک عصبانی میزنه روی میز
چا : یا علی
کوک:چی. با اون پسره رفته غذا بخوره و وقت بگذرونه وقتی من، شوهرش اینجام.
چا: عالیجناب اروم باشید خشم گین نشید. می خواید برای اروم شدن برین یکم شمشیر بازی کنید.
کوک: اوففف اره فکر خوبیه .لباسامو بیارید.
لباسایه شمشیر زنی مورد پوشیدم و با چا به سمت محوطه شمیر زنی رفتیم. شمشیرمو برداشتم و با تمام توان و تمرین کردم تمام عصبانیتمو خالی کردم.
چا: عالیجناب.
کوک: چطور میتونی(داد).
چا: عالیجناب شما حسودیتون شده...
کوک متوقف میشه : چی. من... حسودی... اصلا...
سویو: کوک... اتفاقی افتاده.
کوک: باید افتاده باشه (سرد).
سویو: نه اخه دیدم خیلی عصبی مبارزه میکنی... ولی برای یک سوال پیش امده چطور ممکنه که ات ازت حامله باشه. این دروغه نه.
کوک: نه حقیقت داره(سرد).
سویو نزدیک کوک میشه و دست کوک رو میگیره: چطور ممکنه...این امکان نداره ...تو این کارو کرده باشی.
کوک همین که امد دهن باز کنه.
ات: حالا که تونسته....
ویو ات
بعد از خوردن غذا با اون وو تصمیم گرفتیم برای هذم غذا برین راه بریم .همینطور که داشتیم راه میرفتیم یک دفعه نگاهم به کوک افتاد که اون دختر خاله یه ایکبیریش دستشو گرفته بود. نمی دونم چرا ولی اعصبانی شدم و به سمتشون رفتم.
سویو: چطور ممکنه... این امکان نداره... تو این کارو کرده باشی.
ات: حالا که تونسته... بعدشم برای چی نتونه همه دمو دستگاه اشو داره.
کوک: 😐
سویو: بله خودم در جریانم. من نگفتم اون دمودستگاه نداره من گفتم اون عشقی به تو نداره که بخواد این کارو بکنه.
کوک: سویو...
ات: خوب حالا که میبینی هم داره و هم انجام دادی.
سویو : تو لیاقت عشق اونو نداری .
ات : از کجا میدونی.
سویو : خوب اگر میتونی ثابت کن.
ات : باشه میکنم... ولی چطوری.
سویو : بیا یک مبارزه انجام بدیم.
ات: مبارزه؟.
سویو :اره مبارزه یه شمشیر زنی.
ات: چی؟ شمشیر زنی...؟ باشه قبولی.
کوک و اون وو: شمشیر زنی. اتتت.
رفتم تو اتاقم و لباسای شمشیر زنی رو پوشیدم.
ات: خوب سویو شمشیر زنیش خوبه.
چو: بله بانوی من ایشون بهترین زن شمشیر زن هستن.
ات: اووو که اینطور ( ولی در جریان نیستن که من اون دنیا نفر اول مسابقه شمشیر زنی شدم.) و مبارزه من چطوره.
چو: افتضاح...
ات: چی... جدی... اوم... خوب از این به بعد دیگه اینطور نمیشه.
.................
اینم از پارت جدید .
شرایط پارت بعد.
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
ممنون بابت حمایت ها 💜
- ۲۸.۳k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط