Pt

Pt8
سه روز از اومدن سوفیا تو اون عمارت می‌گذشت تو این مدت تنها چیزی که می‌شنید دعوا ارباب و دوست دخترش بود نمی‌دونست سر چی ولی دختره خیلی عصبی بود نمیدونست دختره چی گفت که ارباب بهش سیلی زد و اونو از خونه پرت کرد بیرون کوک:تو سوفیا:من؟ کوک:واسم ویسکی بیار زود سوفیا:چشم دخترک شیشه ویسکی رو برا کوک برد سوفیا در زد سوفیا:ارباب کوک:بیا تو دخترک با سینی ویسکی و یه لیوان رفت تو پسرک به چیزی داشت نگاه میکرد و ناراحت بود با اومدن دخترک تو اون رو کنار گذاشت سوفیا ویسکی رو گذاشت و تو لیوان واسه پسرک ریخت کوک بلند شد سمت لیوان رفت و اون رو آروم آروم نوشید که چشمش بدن دخترک روبه روش رو گرفت سوفیا:میتونم برم ارباب کوک سکوت کرد دخترک داشت میرفت که چیزی از پشت دور کمرش رو محاصره کرد نفس داغه کسی که پشتش بود به گردن دخترک میخورد کوک:مگه گفتم بری دخترک از صدا بم پسرک ترسید سوفیا:ا ارب کوک دستشو رو دهن دخترک گذاشت کوک:هیش صدات در نیاد دستشو برد پایین تر از گلو تا شکم لخت دخترک کوک دخترک رو به طرف خودش برگردوند محکم دخترک رو گرفت و لباش رو وحشیانه مک میزد و میخورد وقتی پسرک طعم لبا دخترک رو حس کرد یه لحظه انگار رفت تو گذشته زمانی که داشت لبا دختر کوچولوش رو می‌بوسید طعم توت فرنگی لبا دخترک شیرینیش با همین فکر بیشتر دلش خواست پس اونو رو تخت پرت کرد سوفیا:نه خواهش میکنم کوک دهن دخترک رو با دستاش گرفت و....
دخترک بعد اون اتفاق افسرده تر شد تو اتاق بود و به عکس خودشو پسرک نگاهی میکرد سوفیا:پس تو کجایی بی‌ معرفت این بود قولت این بود که بری و برنگردی چرا کجایی کوکی دخترک قاب‌ عکس رو بغل کرد و به قویه کاغذی نگاه کرد دخترک گریه میکرد هر بار حالش بد میشد یه خطه عمیق رو دستش مینداخت دستا زخم بود
دیدگاه ها (۰)

Pt9 تصمیم گرفت فرار کنه همه وسایلش رو تویه کیسه گذاشت فق چند...

PT 10کوک دنبال چیزی که تو دست دخترک بود میگشت دخترک هی تقلا ...

Pt7دخترک چاره ای نداشت قبول کرد ولی یه روزی فرار میکرد آجوما...

Pt6کوک:میبینم دو متر زبون داری سوفیا:نه بابا کوک دهنش از تعج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط