اورا

🔹 #او_را ... (۳۰)





دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .

یه شماره غریبه بود

باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم



- الو ؟



یه پسر بود! صداش ناآشنا بود



- سلام ترنم خانوم



- سلام. بفرمایید؟



- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم

علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-ام/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۳۱)کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستمخوابم ...

🔹 #او_را ... (۳۲)دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینماز بع...

🔹 #او_را ... (۲۹)با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو ...

🔹 #او_را ... (۲۸)یه لحظه از خودم بدم اومد ...احساس کردم خیل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط