شروع شد قصه از آنجا که چشمانش سخنگو شد

شروع شد قصه از آنجا که چشمانش سخن‌گو شد
دلم با چشمکی لرزید و از این رو به آن رو شد

من اصلا زیر بار عشق و احساسم نمی رفتم
نفهمیدم چرا این گردنم نازک تر از مو شد

هنرمندانه زلفش را به یکدیگر چنان می بافت
دلم این صحنه را تا دید مِن بعدش هنرجو شد

صدایش کردم و گفتم شما را میشناسم من
همان هستی که حافظ گفت و در فالم هیاهو شد

جلوی چَشم من را تا تو باشی عشق میگیرد
به نامت خورده این دل از همان وقتی که جادو شد 

#محمدحسین_ارکان
#عاشقانه #عاشقانه_ها
#دلتنگی #شعر#ادبیات
#هنر_عکاسی #ژست_عکاسی
#ستایش_قلب_سربی #باران #طوووو
#عشق#جذاب #دخترونه #خاص
🍃🌸
دیدگاه ها (۰)

بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی ره به گنجینهٔ اسرار نبرده‌ست ...

کفشهای ِ تا به تا و وصــله دار ِ من کجاست؟ خاطرات ِ خوب و شی...

#وداع_ماه_رمضان🌙دارد بساط ماه خدا جمع میشوداز سفره نان و آب ...

🌷رمضان رفت 🌸ولی کاش صفایش نرود🌷سحر و جوشن و 🌸قرآن و دعایش نر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط