روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود آب می خورد و خدا را شک

روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
دیدگاه ها (۲)

#بینظیر

هیچ کس نمی‌داند چه پاداشهاییکه مایه روشنی دل و دیده‌ است برا...

هوای‌کوی‌توازسرنمی‌رود‌،آری:)#حافظ

#بینظیر

خدا توبه کنندگان را دوست دارد

black flower(p,266)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط