رمان گناهکار قسمت هفتم

*****************************************************

رمان گناهکار قسمت هفتم

–این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف نیست..اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم مدت محو صورت دلنشینش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش و از جلوی چشمام محو کنم..

انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد…… وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین..تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد..

از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد..
داشت به طرف در می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره..

سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد..
با اخم گفت:یعنی چی؟!..
خونسرد جوابش و دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا رو نداره..
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!..
– منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین..

و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم..
— بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقب خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟..

به اندازه ی کافی حرفاش و شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت..
به ارومی برگشتم و نگاهش کردم..

– من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفا زحمات تو رو نادیده بگیرم ..

— ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر..
– اون دختر برام مهم نیست..مهم کاری ِ که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم..
چشماش و باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد..

– تو چه نیازی به دلارام داری؟!..
پوزخند زدم..
— می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه..
— نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!..
-نـه..به هیچ وجه..
— پس چی؟!..
– فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم..

خندید..
— تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!..
با همون پوزخند گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ا*ر*ض*ا*ی جسم..

لبخندش محو شد..اخم کمرنگی رو پیشونی نشوند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت باهاش تموم شد بی چون و چرا ردش کنی طرفه من..

سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..
سرم و تکون دادم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم..
— نه..همین الان بهم قول میدی..
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب..

نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم اومد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم..
— تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست..

فقط نگاش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف در رفت..
ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت بگم..

ناخداگاه اخمام تو هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!..
لبخندش کمرنگ شد..

— ارسلان برادرزاده ی منه و دوست صمیمی ِ تو..یادت رفته؟..
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از برگشت به ایران چیه؟!..اون که عاشق امریکا بود..
–نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست..

— عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده..
— اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین..

مکث کردم..
–کی بر می گرده؟..
— درست ۱ هفته ی دیگه .. با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم.. در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان.. کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد.. دشمنی که .. با خشم دستام و گره کردم و فشردم..
*********************
« دلارام »

۲ روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا
دیدگاه ها (۲)

رمان گناهکار قسمت هشتمخداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش...

********************************************************رمان...

********************************************* رمان گناهکار ق...

رمان گناهکار قسمت پنجمیه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر ...

من تو این چند هفته اتک ان تایتان رو تموم کردم و می خوام در ک...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط