سوکوکو
سـوکـوکـو
«رز خونـی»
«۵»
هوا تاریکه و کورسویی از نور رو کیلومتر ها دور تر می بینم...
میرم جلو تر، پاهای بدون روحم رو حرکت میدم و به صخره ها میرسم.
چطوری برم اون پایین..؟
شاید نباید برم جلوتر...
ولی...میخوام اونجا بمیرم...
اره، من الان لب صخره هایی وایسادم که پایینشون دریاست.
دریایی که موج های عظیمش داره به صخره ی زیر پای من میخوره...
پایین بدن من، پایین پای من، دریای خروشان داره مثل همیشه میجوشه و مثل همیشه، بدون اینکه بدونه چقدر زیباست، خودش رو به صخره میکوبه؛ در صورتی که فقط ما انسان ها می بینیمش و با تمام وجود غرق زیبایی های اون میشیم..!
به اطرافم نگاه میکنم؛ به امید پیدا کردن راهی که بشه از طریقش رفت پیش دریا.
چندین متر اون طرف تر، جایی رو میبینم که صخره های صافی داره و شیبشون هم خیلی کمه.
میرم اونجا و اروم از صخره ها میام پایین؛ میرسم لب ساحل.
جایی که شن اشک های دریا رو پاک میکنه...
میشینم روی شن ها و به دریا نگاه میکنم. بوی نمک رو حس میکنم...
یاد خوابی که دیدم میفتم. سرم رو سمت اسمون میگیرم و به روشن ترین ستاره ای که میبینم، خیره میشم.
داره سوسو میزنه، دقیقا مثل قلب من...
دردی توی قفسه ی سینهام میپیچه و متوجه میشم تایم زیادی برام باقی نمونده.
اروم کتی که تنمه رو در میارم و بلند میشم و پرتش میکنم بالای صخره ها، جایی که آب بهش نرسه.
اینم بمونه از من یادگاری...
دوباره میشینم روی ماسه ها و به یکی از رویا های بچگیم فکر میکنم.
دوست داشتم یه بار ، شب ، بیام تو ساحل و روی ماسه ها دراز بکشم. در حالی که از یه طرف دریا و از یه طرف با ماسه محاصره شدم.
همین کارو کردم... کل لباس هام خیس شده. ولی عیب نداره...
به تمام خاطراتی که با چویا داشتم فکر میکنم. تمام خاطراتی که بوی شراب های چویا رو میدادن...
زدم زیر خنده. درسته که با هر خنده قفسه ی سینه ام درد میگرفت، ولی بعد مدت ها دوباره خندیدن رو یادم اومد...
چوچو کوچولو...مرسی که حتی توی خاطره ها هم خنده رو روی لبم آوردی...
چشمای بسته ام رو نیمه باز میکنم... اون ستاره ی بزرگ داره خاموش میشه...شایدم...چشم های من دارن بسته میشن...
توی آخرین لحظات زندگیم...با تمام وجودم...میخوام اسم تورو به زبون بیارم...
-دوستت دارم؛ چویا کوچولو...
′پایان′
«رز خونـی»
«۵»
هوا تاریکه و کورسویی از نور رو کیلومتر ها دور تر می بینم...
میرم جلو تر، پاهای بدون روحم رو حرکت میدم و به صخره ها میرسم.
چطوری برم اون پایین..؟
شاید نباید برم جلوتر...
ولی...میخوام اونجا بمیرم...
اره، من الان لب صخره هایی وایسادم که پایینشون دریاست.
دریایی که موج های عظیمش داره به صخره ی زیر پای من میخوره...
پایین بدن من، پایین پای من، دریای خروشان داره مثل همیشه میجوشه و مثل همیشه، بدون اینکه بدونه چقدر زیباست، خودش رو به صخره میکوبه؛ در صورتی که فقط ما انسان ها می بینیمش و با تمام وجود غرق زیبایی های اون میشیم..!
به اطرافم نگاه میکنم؛ به امید پیدا کردن راهی که بشه از طریقش رفت پیش دریا.
چندین متر اون طرف تر، جایی رو میبینم که صخره های صافی داره و شیبشون هم خیلی کمه.
میرم اونجا و اروم از صخره ها میام پایین؛ میرسم لب ساحل.
جایی که شن اشک های دریا رو پاک میکنه...
میشینم روی شن ها و به دریا نگاه میکنم. بوی نمک رو حس میکنم...
یاد خوابی که دیدم میفتم. سرم رو سمت اسمون میگیرم و به روشن ترین ستاره ای که میبینم، خیره میشم.
داره سوسو میزنه، دقیقا مثل قلب من...
دردی توی قفسه ی سینهام میپیچه و متوجه میشم تایم زیادی برام باقی نمونده.
اروم کتی که تنمه رو در میارم و بلند میشم و پرتش میکنم بالای صخره ها، جایی که آب بهش نرسه.
اینم بمونه از من یادگاری...
دوباره میشینم روی ماسه ها و به یکی از رویا های بچگیم فکر میکنم.
دوست داشتم یه بار ، شب ، بیام تو ساحل و روی ماسه ها دراز بکشم. در حالی که از یه طرف دریا و از یه طرف با ماسه محاصره شدم.
همین کارو کردم... کل لباس هام خیس شده. ولی عیب نداره...
به تمام خاطراتی که با چویا داشتم فکر میکنم. تمام خاطراتی که بوی شراب های چویا رو میدادن...
زدم زیر خنده. درسته که با هر خنده قفسه ی سینه ام درد میگرفت، ولی بعد مدت ها دوباره خندیدن رو یادم اومد...
چوچو کوچولو...مرسی که حتی توی خاطره ها هم خنده رو روی لبم آوردی...
چشمای بسته ام رو نیمه باز میکنم... اون ستاره ی بزرگ داره خاموش میشه...شایدم...چشم های من دارن بسته میشن...
توی آخرین لحظات زندگیم...با تمام وجودم...میخوام اسم تورو به زبون بیارم...
-دوستت دارم؛ چویا کوچولو...
′پایان′
- ۱۴.۱k
- ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط