امروز دست یادت را گرفتم و به کافه ای در مرکزی ترین نقطه

امروز دست "یادت" را گرفتم و به کافه ای در مرکزی ترین نقطه شهر بردم،
برایش قهوه ای تک نفره سفارش دادم و لابلای ازدحام و شلوغی ها رهایش کردم و به خانه برگشتم...!
کلید را انداختم و وارد شدم....
اولین چیزی که به چشمم آمد....
جای پیراهنت روی جا لباسی بود،
که "یادت" را بی رحمانه فریاد می کشید...

#مهسا_سجاد
دیدگاه ها (۴)

مگذار ز ابریشم من حلّه ببافنددر پیله‌ی من حسرت پروانه شدن بو...

حالا که رفته ای بیا !بیا برویمبعد مرگت قدمی بزنیم . . .ماه ر...

خدا کند که لبانت به بوسه جان بدهد که عشق روی خوشش را به ما ن...

تو بگو بعدِ تو من بی کس و تنها چه کنم؟با غروبِ تو من از مَطْ...

P⁷لباس تینا لباس روزی لباس جینی لباس کیتی لباس سواویو تینا ت...

پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط