I Fell in Love with My Little Secretary

---

I Fell in Love with My Little Secretary

Part 9

🔻 شب اول بعد از مراسم…

ات هنوز لباس سفید تنش بود، ولی دیگه حتی قدرت درآوردنش رو هم نداشت. گوشه تخت نشسته بود و فقط به سمت اتاقی نگاه می‌کرد که مادرش توش خوابیده بود.

اشکاش بی‌وقفه می‌ریخت.

یونگی نشست کنارش. دستای بزرگش رفت سمت موهای ات. با آرامش عجیب و غریبی نوازشش می‌کرد.

یونگی (آروم): «گریه نکن… تموم شد. تو دیگه پیش منی. دیگه قرار نیست هیچ‌کس بهت آسیب بزنه.»

ات با صدای گرفته: «ولی شما… شما هم دارین به من آسیب می‌زنین…»

یونگی مکث کرد. نگاهش لحظه‌ای خالی شد، بعد دوباره خم شد موهای ات رو بوسید.
یونگی: «نه… من دارم حفظت می‌کنم. حتی از خودت.»

ات سرشو برنگردوند. چشمش هنوز به مادرش بود. فقط هق‌هق.

یونگی دستش رو دور کمرش حلقه کرد، آروم کشیدش توی بغل خودش. محکم.
یونگی: «بسه دیگه… گریه نکن. بذار فقط امشب… بغلت کنم.»

ات (با لرز): «لطفاً… ولم کنین…»

یونگی: «نمیشه.»
بعد سرشو توی گردن ات گذاشت. هر چند دقیقه یه بار موهاشو می‌بوسید، نفس عمیق می‌کشید و بوشو توی سینه حبس می‌کرد.

ات اما مثل مجسمه بود. نه دستاش تکون می‌خورد، نه واکنشی جز اشک داشت. فقط به گوشه اتاق خیره شده بود که مادرش خوابیده بود.

در همین لحظه تاراشا وارد شد. سینی بزرگی از میوه و خوراکی آورد. گذاشت روی میز کنار تخت.

تاراشا (خشک و بی‌احساس): «برای عروس خانوم.»

ات حتی نگاهشم نکرد. فقط اشکاش بیشتر شد.

یونگی نگاه کوتاهی به میوه‌ها کرد، بعد دوباره محکم‌تر ات رو بغل گرفت.
یونگی (زمزمه): «اگه نمی‌خوای بخوری، مهم نیست. من هستم. همه‌چی رو برات جبران می‌کنم.»

ات (زیر لب، با گریه): «من هیچی از شما نمی‌خوام… فقط مادرم سالم باشه…»

یونگی چشماشو بست، پیشونی‌شو روی موهای ات گذاشت.
یونگی (خیلی آروم): «باشه… فقط مادرت سالم می‌مونه… به شرطی که همیشه کنار من بمونی.»

اشکای ات دوباره روی لباس سفیدش چکید. هیچ صدایی جز گریه اون و بوسه‌های تکراری یونگی روی موهاش شنیده نمی‌شد.
اون شب فقط توست یونگی بوسیده میشد بدون لمس اضافی
دیدگاه ها (۱۷)

عشقای دلم به خاطر اینکه تا 1ماه دیگه مدرسه ها باز میشه مبخوا...

عکس شخصیت ها

---I Fell in Love with My Little SecretaryPart 8🔻 شب…ات تازه...

I Fell in Love with My Little SecretaryPart 7ات دستش هنوز رو...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط