ارزش خوندن داره بخونش

ارزش خوندــــن داره بخونـــــش

خِیلی میترسم
از تک تکِ ساعت های زندِگیَم
از فردا
هفته ی دیگر
ماه دیگر
یک سال
دوسال
18 سالِگیَم
آن سِنِ رویایی
میدانَم مثلِ تمام سال های عمرَم زود میگذرَد
ترسم از روزی است که دخترم عاشق شود و روبه رویم بنشیند و بگوید مامان جونم تو و بابایی چطوری عاشق هم شدید ؟ چطوری به هم رسیدید؟ و به لب هایم چشم بدوزد تا برایش از عشقی بگویم که به پدرش دارم ...
چگونه میتوانم بگویم من عاشق کسی دیگر بودم ...
چگونه بگویم اسم عشق من همان اسم برادرت هست ...
چگونه از وصال برایش بگویم وقتی چیزی جز فراق نصیبم نشد
چگونه برایش بگویم که تنها برای فراموش کردن و دوری از عشقم با پدرش ازدواج کردم .....
سکوت میکنم و او را در آغوش میگیرم و تنها میگویم : دختر کوچولوی من بزرگ شده ها!
و سال های بعد از آن...
چه خواهَد شد؟
آیا هنوز دِل بَستگی هایم را دارَم؟
آیا افکارِ اِکنونَم برجاست؟
ثانیه هایِ عمرم میگُذرد و آرزوی مَرگ برایَم پررنگتر میشود...
نمیخواهَم بِبینَم روزی را که دختَرَکی کوچَک من را مادر صِدا میکند...
چگونه میتوانم به جَنینی زندگیی را بِبَخشم که خود هیچ چیز از آن نفَهمیدم...
گُناهِ بزرگی نیست؟
خَلق کَردنِ موجودی که با زنده شدن طعم مرگ را میچِشَد
چگونه میتوانم دختر بچه ای را بزرگ کنم وقتی بچِگی کردن هایم ,شادی هایم ,خِنده هایِ از تَهِ دلم را به یاد نمیاورَم...
چگونه مادربزرگی شَوَم و از خاطراتَم برایِ نوه هایَم بِگویَم؟
خاطرات؟
منظورَت همان شب هاییست که با گریه به خواب میرَفتم؟
شب هایی که کابوس های پراکنده ام مرا از خواب میپراند؟
یا شاید باید از دغدغه هایِ زندگیِ یک دختر جوان بگویَم؟
از طرزِ تفکُرِ جامعه راجبِ او...از برخود مردُم با او
یا از دِلدادِگیَش به یک پِسَر...که پِسَرَکی بیش نبود...
که من را بازیچه ای میدید...
دستِ خودش هم نبود...
خب او مانندِ من سرشار از اِحساس نشده
او یاد گرفته است از هرچیز سودَش را بِبَرد
حال اگر مَردانگی داشته باشَد یِک سودِ دوطرفه
و اگر آدِمَکی باشَد از جِنسِ نَر,سودی یک طرفه را میخواهد برای خودش و اِتمامِ احساسات را برای دختر
چِگونه یاد آوری کنم دردهایَم را...
نه نمیتوانم بِشِنوَم سَرکوفت های دخترم را از به دنیا آوردنش
نه نمیخواهم تجدیدِ لحظه هایَم را بَرایِ او
او حَقِ زندگی کردن در دنیایی دیگر را دارد
نمیخواهَم کادویِ تولدش پا گذشتن به این دنیایِ کثیف باشد و آرزویَم برایش رفتَن از این دنیا...
حال میفَهمی ترسَم از گُذَرِ زمان!!

#الیسا😍 💜
دیدگاه ها (۱۰)

#ملکه ی سفید الیسا توی کنسرت دیشب...مردم برات 😻 😻

بخونــــــــش✘هیــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــ✘به...

خیلی قشنگه بخونـــــشاز زبان یک زن:من یک زنم.یک زن ایرانی......

شاید حرف دلت باشه بخونـــــــــشسال ها بعد...شاید من مادری ب...

جان جانانم...!با #تـღـو ↬ بودنیعنی نفس ڪشیدندر هوای عشق،یعنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط