ما خونی پارت
꧁༒☬ م̲ا̲ـ̲ہ̲ خ̲و̲ن̲ی̲ ☬༒꧂پارت⁵
از زبان مارسی/
☆از پله ها بالا میرم و درست جلوی در اتاق پرنسس روبی میایستم.
در میزنم و منتظر جواب میمونم.☆
روبی:بفرمایید.
-عذر میخوام پرنسس....در نظر دارید که ۱۳روز دیگه تولدتونه؟
روبی:درسته اینو یادمه.
-خب...نمیخواید از الان برنامه ریزی کنید؟
روبی:مارسی...مگه موبیان برای تولدش هم برنامه میچینه؟
☆یکم از حرفشون خندم میگیره.☆
-ملکه گفتن میخوان تولدتون خاص باشه.از اونجایی هم که قراره بالاخره ۲۰ سالتون بشه گفتن میخوان پر هیجان ترین تولدتون باش_
☆سریع حرفمو قطع میکنه☆
روبی:مارسی مادرم..منظورم ملکه همیشه تولد های من و شلوغ و پر هیجان برگزار میکنه.
☆یه نفس عمیق میکشه و با نگاهی خونسردانه و جدی به من نگاه میکنه☆
روبی:مارسی،برو و به ملکه بگو دیگه همچین درخواستی از من نداشته باشه. همچنین بهش بگو دیگه لازم نیست برای تولدم جشنی برگزار بشه،به هرحال من دیگه یه بچه نیستم.
☆بعد گفتن این حرف،به سمت کمدش میره.من هم تعظیم میکنم و از اتاق میرم بیرون☆
از زبان روبی/
☆لباسام و میپوشم و موهام و شونه میکنم.الان که تمیز و مرتب شدم حس بهتری دارم(بد بخت یادش رفته لکه دیده💔)خب..حالا چه کار کنم؟اوه درسته!
به سمت میز طراحی رفتم و شروع به طراحی لباس کردم.میدونم مادرم از این کار ها خوشش نمیاد و میگه "یه پرنسس هیچ وقت دست به کاری نمیزنه". با این حال من این کار و دوست داشتم.دوست داشتم لباس طراحی کنم..برای خودم..برای بقیه و البته برای خانوادم...☆
°○_____________________________________○°
خب اینم از این پارت....نظر؟😔
پارت بعدی=اگه حمایت شه
#رمان
از زبان مارسی/
☆از پله ها بالا میرم و درست جلوی در اتاق پرنسس روبی میایستم.
در میزنم و منتظر جواب میمونم.☆
روبی:بفرمایید.
-عذر میخوام پرنسس....در نظر دارید که ۱۳روز دیگه تولدتونه؟
روبی:درسته اینو یادمه.
-خب...نمیخواید از الان برنامه ریزی کنید؟
روبی:مارسی...مگه موبیان برای تولدش هم برنامه میچینه؟
☆یکم از حرفشون خندم میگیره.☆
-ملکه گفتن میخوان تولدتون خاص باشه.از اونجایی هم که قراره بالاخره ۲۰ سالتون بشه گفتن میخوان پر هیجان ترین تولدتون باش_
☆سریع حرفمو قطع میکنه☆
روبی:مارسی مادرم..منظورم ملکه همیشه تولد های من و شلوغ و پر هیجان برگزار میکنه.
☆یه نفس عمیق میکشه و با نگاهی خونسردانه و جدی به من نگاه میکنه☆
روبی:مارسی،برو و به ملکه بگو دیگه همچین درخواستی از من نداشته باشه. همچنین بهش بگو دیگه لازم نیست برای تولدم جشنی برگزار بشه،به هرحال من دیگه یه بچه نیستم.
☆بعد گفتن این حرف،به سمت کمدش میره.من هم تعظیم میکنم و از اتاق میرم بیرون☆
از زبان روبی/
☆لباسام و میپوشم و موهام و شونه میکنم.الان که تمیز و مرتب شدم حس بهتری دارم(بد بخت یادش رفته لکه دیده💔)خب..حالا چه کار کنم؟اوه درسته!
به سمت میز طراحی رفتم و شروع به طراحی لباس کردم.میدونم مادرم از این کار ها خوشش نمیاد و میگه "یه پرنسس هیچ وقت دست به کاری نمیزنه". با این حال من این کار و دوست داشتم.دوست داشتم لباس طراحی کنم..برای خودم..برای بقیه و البته برای خانوادم...☆
°○_____________________________________○°
خب اینم از این پارت....نظر؟😔
پارت بعدی=اگه حمایت شه
#رمان
- ۲۲۳
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط