دلگیرم از پرندگانی که دانه خوردنشان پیش ما بود

‎دلگیرم از پرندگانی که دانه خوردنشان پیش ما بود ؛

‎و حالا برای دیگران تخم می گذارند؛

‎ولی می دانم روزی؛

‎بوی کباب شدنشان به مشامم می رسد...!

‎حکایت خیلیاس
دیدگاه ها (۱۲)

تقدیر ارتروز گردن گرفت از بس همه اشتباهاتشان را گردنش انداخت...

چیزے نیست دارم تاوان سادگیمو میدم تاوان دوست داشتن همینه تنه...

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺴﯽ ﺍﺳـتﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵﺗــــــــــﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫـ...

💚 دلــــم  تنهایـی اش ...💚 را قاب کرده ...💚 دوچشمش را دروغی ...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

سلام، ابوعباس… می‌دانم الان پشت میله‌های سردِ بغداد نشستی ...

⁵ویو تینا بعد از رفتن بچه ها من کلی کار انجام دادم مثل صراحی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط