عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ⁴
دیگه نزدیکای شب شده بود !....این اولین باری بود که دلم میخواست هیچ وقت روز تموم نمیشد و شب نمیرسید ...!
در اتاق باز شد و یه خدمتکار و چند تا زن دیگه اومدن داخل ....زنی که لباس پیش خدمتی پوشیده بود با یه لباس عروس پف پفی اومد سمتم.....اَه حالم از این لباس بهم میخوره!
خدمتکار: بفرمایین خانم لباستون...!
ات: هوم...(سرد)
خدمتکاره کمکم کرد لباسم رو بپوشم....بعد اینکه لباسم رو پوشیدم اون دوتا زن که همراه خدمتکاره بودن میکاپم کردن.....
خدمتکار: وای خانم چه قدر قشنگ شدین!
ات: من قشنگ بودم !( همون جور که داشت تاج سرش رو جلو آینه درست میکرد )
خدمتکار: بله معلومه که از اول قشنگ بودین الان قشنگ تر شدین،
ات: هوم ...خب دیگه بریم ....
خداوکیلی قشنگ شده بودم ...ولی چه فایده این لباسا و این ارایش رو داشتم برا کی میکردم ؟!
وارد حیاط عمارت که پر مهمون بود شدم !
صدای آهنگ خیلی زیاد بود و زن و مرد های زیادی بودن که داشتن اون وسط میرقصیدن !
یه فکری به سرم زد !....خودشه میتونم تا سوهون با مهمونا حواسش پَرته از عمارت دَر برم ! ارهههه اِیوَل ات!
برای اینکه ضایع نشه چند دقیقه ای پیش مهمونا وایسادم و باهاشون سلام و علیک کردم ...ساعت نزدیکای هشت بود.... قبل شام عروسی باید در میرفتم .....
مهمونا حواسشون به رقصیدن بود و سوهون هم سرگرم با زِ/ر زدن با چهار تا اَلاف تر از خودش بود ....
دامنم رو دادم بالا و دویدم سمت در عمارت ...اما از شانس گوهم دوتا گوریل جلو در وایساده بودن ....چی میکردم؟!
به دور و برم نگاهی کردم که یه سگ دیدم ....هوم یه فکری دارم! ....یه سنگ از رو زمین برداشتم و انداختم رو سگه که شروع کرد به سر و صدا کردن ....رفتم و پشت بوته ها قایم شدم ....
اون دوتا گوریل اومدن تا ببینم چرا سگ سر و صدا میکنه !.....منم از فرصت استفاده کردم و از عمارت زدم بیرون ...آخیش بلخره خلاص شدم ....
سرعتم رو دو برابر کردم و با تمام توانم میدوییدم ....اصلا نمیدونستم کجا میرم و اصلا جایی دارم که بخام بهش پناه ببرم !.....
ادامه دارد.....
با کامنتا خفم نکنید تا فردا صبح هم بتونم براتون پارت بنویسم بزارم😂💖
Part: ⁴
دیگه نزدیکای شب شده بود !....این اولین باری بود که دلم میخواست هیچ وقت روز تموم نمیشد و شب نمیرسید ...!
در اتاق باز شد و یه خدمتکار و چند تا زن دیگه اومدن داخل ....زنی که لباس پیش خدمتی پوشیده بود با یه لباس عروس پف پفی اومد سمتم.....اَه حالم از این لباس بهم میخوره!
خدمتکار: بفرمایین خانم لباستون...!
ات: هوم...(سرد)
خدمتکاره کمکم کرد لباسم رو بپوشم....بعد اینکه لباسم رو پوشیدم اون دوتا زن که همراه خدمتکاره بودن میکاپم کردن.....
خدمتکار: وای خانم چه قدر قشنگ شدین!
ات: من قشنگ بودم !( همون جور که داشت تاج سرش رو جلو آینه درست میکرد )
خدمتکار: بله معلومه که از اول قشنگ بودین الان قشنگ تر شدین،
ات: هوم ...خب دیگه بریم ....
خداوکیلی قشنگ شده بودم ...ولی چه فایده این لباسا و این ارایش رو داشتم برا کی میکردم ؟!
وارد حیاط عمارت که پر مهمون بود شدم !
صدای آهنگ خیلی زیاد بود و زن و مرد های زیادی بودن که داشتن اون وسط میرقصیدن !
یه فکری به سرم زد !....خودشه میتونم تا سوهون با مهمونا حواسش پَرته از عمارت دَر برم ! ارهههه اِیوَل ات!
برای اینکه ضایع نشه چند دقیقه ای پیش مهمونا وایسادم و باهاشون سلام و علیک کردم ...ساعت نزدیکای هشت بود.... قبل شام عروسی باید در میرفتم .....
مهمونا حواسشون به رقصیدن بود و سوهون هم سرگرم با زِ/ر زدن با چهار تا اَلاف تر از خودش بود ....
دامنم رو دادم بالا و دویدم سمت در عمارت ...اما از شانس گوهم دوتا گوریل جلو در وایساده بودن ....چی میکردم؟!
به دور و برم نگاهی کردم که یه سگ دیدم ....هوم یه فکری دارم! ....یه سنگ از رو زمین برداشتم و انداختم رو سگه که شروع کرد به سر و صدا کردن ....رفتم و پشت بوته ها قایم شدم ....
اون دوتا گوریل اومدن تا ببینم چرا سگ سر و صدا میکنه !.....منم از فرصت استفاده کردم و از عمارت زدم بیرون ...آخیش بلخره خلاص شدم ....
سرعتم رو دو برابر کردم و با تمام توانم میدوییدم ....اصلا نمیدونستم کجا میرم و اصلا جایی دارم که بخام بهش پناه ببرم !.....
ادامه دارد.....
با کامنتا خفم نکنید تا فردا صبح هم بتونم براتون پارت بنویسم بزارم😂💖
- ۱۵.۳k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط