پارت : ۴۹
کیم تهیونگ ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۲:۵۱
هوا تاریک شده بود.
تهیونگ، روی تخت دراز کشیده بود.
یوری ، کنار پنجره،
با یه لیوان شراب،
و چشمهایی که به چراغهای شهر خیره بودن.
تهیونگ گفت:
ــ امشب،
نه برای لمس، نه برای بوسه، فقط برای بودن.
با تو، با سکوتت، با زخمت.
یوری گفت:
+ و اگه یه روز،
این سکوت شکست،
و من حرف زدم،
قول بده که نمیترسی.
ــ اگه تو حرف بزنی،
من دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
فقط میخوام کنارت باشم،
تا اون حرف،
منو بسازه.
کیم یوری ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۱۷
هوا تاریک بود.
نه از نبود نور،
از سنگینی لحظه.
اتاق هتل، با نورهای گرم و پردههای نیمهکشیده،
شبیه یه صحنهی تئاتر شده بود ،جایی که دو بازیگر،
با سکوت،
با نگاه،
با زخم،
داشتن نقش خودشون رو بازی میکردن.
یوری ، کنار پنجره ایستاده بود.
موهاش افتاده بودن روی شونههاش،
و لیوان شراب توی دستش،
مثل یه تکهی سرد از شب،
بیحرکت مونده بود.
تهیونگ، روی تخت نشسته بود.
دستهاش توی هم گره خورده بودن،
و چشمهاش، به یوری دوخته شده بودن
نه از روی شهوت.
ــ تو هنوزم دوری.
حتی وقتی نزدیکترین فاصله رو داریم.
+نزدیکی،
یه توهمه.
آدمها حتی وقتی بغل هم میخوابن،
ممکنه هزار کیلومتر از هم فاصله داشته باشن.
تهیونگ گفت:
ــ و تو،
اون فاصلهای.
نه از جنس کیلومتر،
از جنس دیوار.
یوری برگشت.
نگاهش، خسته بود.
نه از تهیونگ، از خودش.
+من هیچوقت بلد نبودم اعتماد کنم.
نه به آدمها،
نه به لحظهها،
نه به خودم.
تهیونگ بلند شد.
آروم قدم زد سمتش.
نه با عجله،
با احتیاط.
ــ من نمیخوام اعتماد بخری.
نمیخوام عاشق بشی.
فقط میخوام یه لحظه،
فقط یه لحظه،
خودت باشی.
بدون نقاب،
بدون نقش،
بدون زهر.
یوری ، با صدایی که انگار از ته دلش میاومد، گفت: +اگه خودم باشم،
ممکنه تو ازم فرار کنی.
چون من،
یه معما نیستم
یه فاجعهام.
تهیونگ گفت:
ــ اگه فاجعهای،
من میخوام وسطش باشم.
نه برای نجات،
برای سوختن.
و همون لحظه،
بدون حرف،
بدون مقدمه،
تهیونگ خم شد.
لبهاش،
با شدت،
با عمق،
روی لبهای یوری نشست.
نه یه بوسهی عاشقانه،
یه بوسهی زخمی.
یه بوسهی پر از خشم،
پر از وسواس،
پر از چیزی که اسمش عشق نبود،
ولی از عشق دردناکتر بود.
صدای اون بوسه،
نه از جنس صدا،
از جنس لرزش،
کل فضای اتاق رو گرفت.
پردهها تکون خوردن،
لیوان شراب لرزید،
و یوری ،
برای اولین بار،
نه عقب کشید،
نه مقاومت کرد.
فقط چشمهاش رو بست،
و گذاشت اون لحظه،
مثل یه موج،
همهچی رو بشوره.
---
کیم تهیونگ ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۶:۱۲
هوا خاکستری بود.
فرودگاه، شلوغ ولی بیروح.
یوری و تهیونگ،
با چمدونهای ساده،
و سکوتی که هنوز ادامه داشت،
منتظر پرواز بودن.
تهیونگ گفت:
ــ دیشب،
یه لحظه بود.
ولی برای من،
یه زندگی بود.
یوری گفت:
+برای من،
یه لرزش بود.
نه از عشق،
تهیونگ گفت:
ــ ترس،
گاهی واقعیتر از عشقه.
چون عشق،
میتونه دروغ باشه.
ولی ترس،
همیشه از یه حقیقت میاد.
+و حقیقت من،
اینه که هنوزم نمیتونم بهت اعتماد کنم.
نه از روی شک،
از روی احتیاط.
تهیونگ گفت:
ــ پس بذار با اون احتیاط پیش بریم.
نه برای اثبات،
برای بودن.
+بودن،
یه انتخابه.
و من،
هنوز انتخاب نکردم.
---
کیم تهیونگ ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۷:۰۰
هواپیما بلند شد.
تهیونگ، کنار پنجره نشسته بود.
یوری ، کنارش،
با چشمهایی که به ابرها خیره بودن.
هیچکدوم حرف نمیزدن.
ولی ذهنهاشون،
پر از جملههایی بود که گفته نشده بودن.
[اگه یه روز،
اون بوسه رو فراموش کنه،
من با خاطرهش زندگی میکنم.]
هوا تاریک شده بود.
تهیونگ، روی تخت دراز کشیده بود.
یوری ، کنار پنجره،
با یه لیوان شراب،
و چشمهایی که به چراغهای شهر خیره بودن.
تهیونگ گفت:
ــ امشب،
نه برای لمس، نه برای بوسه، فقط برای بودن.
با تو، با سکوتت، با زخمت.
یوری گفت:
+ و اگه یه روز،
این سکوت شکست،
و من حرف زدم،
قول بده که نمیترسی.
ــ اگه تو حرف بزنی،
من دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
فقط میخوام کنارت باشم،
تا اون حرف،
منو بسازه.
کیم یوری ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۱۷
هوا تاریک بود.
نه از نبود نور،
از سنگینی لحظه.
اتاق هتل، با نورهای گرم و پردههای نیمهکشیده،
شبیه یه صحنهی تئاتر شده بود ،جایی که دو بازیگر،
با سکوت،
با نگاه،
با زخم،
داشتن نقش خودشون رو بازی میکردن.
یوری ، کنار پنجره ایستاده بود.
موهاش افتاده بودن روی شونههاش،
و لیوان شراب توی دستش،
مثل یه تکهی سرد از شب،
بیحرکت مونده بود.
تهیونگ، روی تخت نشسته بود.
دستهاش توی هم گره خورده بودن،
و چشمهاش، به یوری دوخته شده بودن
نه از روی شهوت.
ــ تو هنوزم دوری.
حتی وقتی نزدیکترین فاصله رو داریم.
+نزدیکی،
یه توهمه.
آدمها حتی وقتی بغل هم میخوابن،
ممکنه هزار کیلومتر از هم فاصله داشته باشن.
تهیونگ گفت:
ــ و تو،
اون فاصلهای.
نه از جنس کیلومتر،
از جنس دیوار.
یوری برگشت.
نگاهش، خسته بود.
نه از تهیونگ، از خودش.
+من هیچوقت بلد نبودم اعتماد کنم.
نه به آدمها،
نه به لحظهها،
نه به خودم.
تهیونگ بلند شد.
آروم قدم زد سمتش.
نه با عجله،
با احتیاط.
ــ من نمیخوام اعتماد بخری.
نمیخوام عاشق بشی.
فقط میخوام یه لحظه،
فقط یه لحظه،
خودت باشی.
بدون نقاب،
بدون نقش،
بدون زهر.
یوری ، با صدایی که انگار از ته دلش میاومد، گفت: +اگه خودم باشم،
ممکنه تو ازم فرار کنی.
چون من،
یه معما نیستم
یه فاجعهام.
تهیونگ گفت:
ــ اگه فاجعهای،
من میخوام وسطش باشم.
نه برای نجات،
برای سوختن.
و همون لحظه،
بدون حرف،
بدون مقدمه،
تهیونگ خم شد.
لبهاش،
با شدت،
با عمق،
روی لبهای یوری نشست.
نه یه بوسهی عاشقانه،
یه بوسهی زخمی.
یه بوسهی پر از خشم،
پر از وسواس،
پر از چیزی که اسمش عشق نبود،
ولی از عشق دردناکتر بود.
صدای اون بوسه،
نه از جنس صدا،
از جنس لرزش،
کل فضای اتاق رو گرفت.
پردهها تکون خوردن،
لیوان شراب لرزید،
و یوری ،
برای اولین بار،
نه عقب کشید،
نه مقاومت کرد.
فقط چشمهاش رو بست،
و گذاشت اون لحظه،
مثل یه موج،
همهچی رو بشوره.
---
کیم تهیونگ ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۶:۱۲
هوا خاکستری بود.
فرودگاه، شلوغ ولی بیروح.
یوری و تهیونگ،
با چمدونهای ساده،
و سکوتی که هنوز ادامه داشت،
منتظر پرواز بودن.
تهیونگ گفت:
ــ دیشب،
یه لحظه بود.
ولی برای من،
یه زندگی بود.
یوری گفت:
+برای من،
یه لرزش بود.
نه از عشق،
تهیونگ گفت:
ــ ترس،
گاهی واقعیتر از عشقه.
چون عشق،
میتونه دروغ باشه.
ولی ترس،
همیشه از یه حقیقت میاد.
+و حقیقت من،
اینه که هنوزم نمیتونم بهت اعتماد کنم.
نه از روی شک،
از روی احتیاط.
تهیونگ گفت:
ــ پس بذار با اون احتیاط پیش بریم.
نه برای اثبات،
برای بودن.
+بودن،
یه انتخابه.
و من،
هنوز انتخاب نکردم.
---
کیم تهیونگ ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۷:۰۰
هواپیما بلند شد.
تهیونگ، کنار پنجره نشسته بود.
یوری ، کنارش،
با چشمهایی که به ابرها خیره بودن.
هیچکدوم حرف نمیزدن.
ولی ذهنهاشون،
پر از جملههایی بود که گفته نشده بودن.
[اگه یه روز،
اون بوسه رو فراموش کنه،
من با خاطرهش زندگی میکنم.]
- ۱.۹k
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط