پارت ۱۱۲
ات توی بغل جونگکوک میلرزید و با گریه گفت:
– «آبش خیلی سرده…»
اما بدنش مثل آتش میسوخت. حرارتش بهقدری بالا بود که جونگکوک نفسش رو با فشار بیرون داد. نگاهش ناخواسته به زخم روی پای ات افتاد و زیر لب با خشم زمزمه کرد:
– «لعنتی… اصلاً حواسم به زخمش نبود.»
اما حالا زخم مهم نبود. مهم فقط دختری بود که با هقهق خسته توی بغلش جمع شده بود.
جونگکوک سر ات رو بالا گرفت و جدی، اما با آرامش گفت:
– «گریه نکن.»
ات با صدای لرزون جواب داد:
– «میترسم…»
جونگکوک لحظهای توی چشماش خیره شد. سرد و آهسته پرسید:
– «بهم اعتماد داری؟»
– «آره…»
– «پس تا وقتی من اینجام، از هیچچیزی نترس.»
– «باشه…»
گوشهی لبهای جونگکوک به یک لبخند خیلی ریز کشیده شد. دستشو روی موهای ات گذاشت و آرام زمزمه کرد:
– «آفرین… دختر خوشگلم.»
ات دوباره سرشو روی سینهی جونگکوک گذاشت و مثل یک بچه توی خودش جمع شد. جونگکوک بهآرامی با دستش آب روی سر و پیشونی ات ریخت تا تبش پایین بیاد. خودش سرشو به لبهی وان تکیه داد و اجازه داد سکوت همهجا رو پر کنه.
چند دقیقه بعد، صدای لرزون ات سکوت رو شکست:
– «یادت میاد… اونموقع کمرمو نوازش کردی؟»
– «آره. یادمه.»
– «فهمیدم اون کار… بهم آرامش میده.»
جونگکوک خوب فهمید منظورش چیه. دستشو آروم به سمت گودی کمر ات برد و با لمس منظم نوازشش کرد. لرزش نفسهای ات کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن و همونطور که توی بغل جونگکوک جمع شده بود، خوابش برد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، سرشو کمی خم کرد و شقیقهی ات رو محکم بوسید. زیر لب زمزمه کرد:
– «خدایا شکرت… داشتم سکته میکردم.»
وقتی حس کرد تبش پایین اومده، بلند شد. ات نیمهبیدار بود، هنوز با گریهی خستهی توی گلوی بسته. جونگکوک حولهای برداشت، پیچید دور بدن خیس ات و دوباره بغلش کرد. گذاشتش روی صندلی حموم، بعد از کمدش یک هودی بزرگ بیرون آورد و تنش کرد.
سپس نشست، پانسمان زخم پای ات رو باز کرد و دوباره با دقت بست. کمکش کرد شلوار بپوشه و موهای خیسشو خشک کرد. بعد به آشپزخونه رفت و یک قرص آورد تا تبش دیگه بالا نره.
ات رو روی تخت خوابوند، خودش هم شلوارک خیسشو عوض کرد و کنار ات دراز کشید. پتو رو تا روی شونههای هردوشون کشید.
صدای خستهی ات در تاریکی شنیده شد:
– «ببخش… جونگکوک… نذاشتم بخوابی.»
جونگکوک نگاهش کرد و سرد اما محکم گفت:
– «نزن این حرفو.»
دوباره بغلش کرد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود. پلکهای ات بسته شدن و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت.
– «آبش خیلی سرده…»
اما بدنش مثل آتش میسوخت. حرارتش بهقدری بالا بود که جونگکوک نفسش رو با فشار بیرون داد. نگاهش ناخواسته به زخم روی پای ات افتاد و زیر لب با خشم زمزمه کرد:
– «لعنتی… اصلاً حواسم به زخمش نبود.»
اما حالا زخم مهم نبود. مهم فقط دختری بود که با هقهق خسته توی بغلش جمع شده بود.
جونگکوک سر ات رو بالا گرفت و جدی، اما با آرامش گفت:
– «گریه نکن.»
ات با صدای لرزون جواب داد:
– «میترسم…»
جونگکوک لحظهای توی چشماش خیره شد. سرد و آهسته پرسید:
– «بهم اعتماد داری؟»
– «آره…»
– «پس تا وقتی من اینجام، از هیچچیزی نترس.»
– «باشه…»
گوشهی لبهای جونگکوک به یک لبخند خیلی ریز کشیده شد. دستشو روی موهای ات گذاشت و آرام زمزمه کرد:
– «آفرین… دختر خوشگلم.»
ات دوباره سرشو روی سینهی جونگکوک گذاشت و مثل یک بچه توی خودش جمع شد. جونگکوک بهآرامی با دستش آب روی سر و پیشونی ات ریخت تا تبش پایین بیاد. خودش سرشو به لبهی وان تکیه داد و اجازه داد سکوت همهجا رو پر کنه.
چند دقیقه بعد، صدای لرزون ات سکوت رو شکست:
– «یادت میاد… اونموقع کمرمو نوازش کردی؟»
– «آره. یادمه.»
– «فهمیدم اون کار… بهم آرامش میده.»
جونگکوک خوب فهمید منظورش چیه. دستشو آروم به سمت گودی کمر ات برد و با لمس منظم نوازشش کرد. لرزش نفسهای ات کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن و همونطور که توی بغل جونگکوک جمع شده بود، خوابش برد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، سرشو کمی خم کرد و شقیقهی ات رو محکم بوسید. زیر لب زمزمه کرد:
– «خدایا شکرت… داشتم سکته میکردم.»
وقتی حس کرد تبش پایین اومده، بلند شد. ات نیمهبیدار بود، هنوز با گریهی خستهی توی گلوی بسته. جونگکوک حولهای برداشت، پیچید دور بدن خیس ات و دوباره بغلش کرد. گذاشتش روی صندلی حموم، بعد از کمدش یک هودی بزرگ بیرون آورد و تنش کرد.
سپس نشست، پانسمان زخم پای ات رو باز کرد و دوباره با دقت بست. کمکش کرد شلوار بپوشه و موهای خیسشو خشک کرد. بعد به آشپزخونه رفت و یک قرص آورد تا تبش دیگه بالا نره.
ات رو روی تخت خوابوند، خودش هم شلوارک خیسشو عوض کرد و کنار ات دراز کشید. پتو رو تا روی شونههای هردوشون کشید.
صدای خستهی ات در تاریکی شنیده شد:
– «ببخش… جونگکوک… نذاشتم بخوابی.»
جونگکوک نگاهش کرد و سرد اما محکم گفت:
– «نزن این حرفو.»
دوباره بغلش کرد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود. پلکهای ات بسته شدن و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت.
- ۴.۵k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط