خدایااااااااااااا
خدایااااااااااااا
دیگر نمیدانم چه بگوییم و چه چیزی را به توصیف بکشانم. انگار تمام کلمات ته گرفتند و چیزی برای گفتن باقی نمانده است.انگار چشمانم را بسته ام و دیگر نظاره گر هیچ چیزی نیستم و گویی کاملا نسبت به اطرافم بی تفاوت شده ام و احساسی برای ابراز نمی بینم.
مثل اینکه سازهایم برای رقصیدن از بین رفته اند.
ممکن است دلیلش این باشد:
زندگی آنطور که بخواهد پیش می رود حتی اگر من نخواهم...
دیگر نمیدانم چه بگوییم و چه چیزی را به توصیف بکشانم. انگار تمام کلمات ته گرفتند و چیزی برای گفتن باقی نمانده است.انگار چشمانم را بسته ام و دیگر نظاره گر هیچ چیزی نیستم و گویی کاملا نسبت به اطرافم بی تفاوت شده ام و احساسی برای ابراز نمی بینم.
مثل اینکه سازهایم برای رقصیدن از بین رفته اند.
ممکن است دلیلش این باشد:
زندگی آنطور که بخواهد پیش می رود حتی اگر من نخواهم...
- ۲۴۲
- ۰۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط