نامه ای که هرگز فرستاده نشد part 2
پیادروی در زیر باران تمام شد. اما سکوت بینشان سنگینتر از قبل وجود داشت. جیمین به چهره او نگاه میکنه و ناخود اگاه لبخند میزنه, به نحوه تنفسش , به دستانی که هرگز جرعت لمس او رو نداشتن_و دوباره اون نامه پنهان رو به یاد میاره
اون شب وقتی تنها شد, نامه رو از لای کتاب در اورد. باران به پنجره میکوبید انگار طبیعت هم منتظر بود حقیقت گفته شود.
اون قلم رو برداشت و بدون خط خوردگی نوشت
-همیشه میترسیدم اینو رو بگم , میترسیدم از دستت بدم. اما سکوتم منو رو میکشه
صبح روز بعد جیمین نامه رو لای دفتر دوستش گذاشت.همان جایی که دوستش هروز صبح اونو باز میکرد. قلبش به شدت میتپید اما پشیمون نبود
شب
انها کنار رود خانه ایستاده بودند. جای که بوی خاک نم خورده میداد. دختر نامه رو از جیبش در اورد و به سمت جیمین گرفت و گفت
=چرا زود تر بهم نگفتی . چرا زودتر به خودم نگفتی...
جیمین نفسش بند امد. قبل از اینکه حرفی بزنه دست گرمی روی شونش قرار گرفت
=من همیشه اینو میدونستم . فقط میخواستم خودت اینو بهم بگی...
و ایندفعه باران نماد غم نبود . بلکه نماد اغاز یه چیز جدید بود
پایان
اون شب وقتی تنها شد, نامه رو از لای کتاب در اورد. باران به پنجره میکوبید انگار طبیعت هم منتظر بود حقیقت گفته شود.
اون قلم رو برداشت و بدون خط خوردگی نوشت
-همیشه میترسیدم اینو رو بگم , میترسیدم از دستت بدم. اما سکوتم منو رو میکشه
صبح روز بعد جیمین نامه رو لای دفتر دوستش گذاشت.همان جایی که دوستش هروز صبح اونو باز میکرد. قلبش به شدت میتپید اما پشیمون نبود
شب
انها کنار رود خانه ایستاده بودند. جای که بوی خاک نم خورده میداد. دختر نامه رو از جیبش در اورد و به سمت جیمین گرفت و گفت
=چرا زود تر بهم نگفتی . چرا زودتر به خودم نگفتی...
جیمین نفسش بند امد. قبل از اینکه حرفی بزنه دست گرمی روی شونش قرار گرفت
=من همیشه اینو میدونستم . فقط میخواستم خودت اینو بهم بگی...
و ایندفعه باران نماد غم نبود . بلکه نماد اغاز یه چیز جدید بود
پایان
- ۲.۳k
- ۱۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط