هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس

هوشم نماند با کس، اندیشه ام تویی بس!
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
.
تو مستِ خواب نوشین، تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد…

#سعدی |
دیدگاه ها (۱)

کوچکترین نسیمت اگر یاری ام کند...طی می کنم خزان بزرگ زمانه ر...

به غم فروشی گفتم غم هایم را میخری گفت زیاد است رو دستم باد م...

آﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻬﺮ تواﻡ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﮔﺮﻓﺖﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ...

abadan

پارت : ۱۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط